P53
یوهان : هرجور شده اسم این دختر رو برام گیر بیار
جون وو : یوهان چی شده ؟ چرا اینقدر هولی ؟
یوهان : هیچی تو فقط اسمش رو برام گیر بیار
جون وو : خیلی خب باشه
از جون وو جدا شدم و رفتم سمت کلاس هنوز چند دقیقه ای به اومدن معلم مونده بود ، روی صندلیم نشستم بدجور ذهنم درگیر دختره بود این چرا باید اینقدر شبیه نایون باشه یه لحظه فکر کردم خودشه اما وقتی بیشتر دقت کردم دیدم نایون چشاش قهوه ایه مثل عمو جونگ کوک اما این چشاش مشکی بود ، چطور میشه یه آدم اینقدر شبیه یکی دیگه باشه من باید بفهمم این دختره کیه یه شکی بهم میگه باید یه ربطی به نایون داشته باشه درسته مامانم پنجاه بار برام داستان خاله ا/ت رو تعریف کرده اما به این داستان مطمئن نیستم ،اونا فقط شنیدن خاله ا/ت مرده اما بعدش هرگز نفهمیدن خاله چی شد ، یا اصلا کجا بردنش ، درسته الان افکارم داره شبیه فیلم ها میشه اما به هرحال همه فیلم ها از توی ذهن یه نویسنده اومده بیرون ، نمیدونم چرا ولی دلم میخواد هر چه زودتر بفهمم این دختره کیه پس برای همین باید بهش نزدیک بشم تا بشناسمش .
همینطور که تو فکر بودم معلم اومد تو کلاس و گفت : خب بچه ها کتاب هاتون رو باز کنید قبل از اینکه درس بدم باید اون مسئله که دیروز درس دادم رو براتون دوباره توضیح بده امروز ینفر اون رو مشکل داشت .
بعدم شروع کرد به نوشتن مسئله پای تخته با نگاه کردن مسئله فهمیدم همونیه که امروز تو دفتر بهش دادم ، نفسم رو حرصی دادم بیرون و با خودم گفتم : احمق من اونو دادم حواست رو پرت کنم
میدونستم حواسم کلا پرته ولی ظاهری سرم رو بردم تو کتاب .
وقت کلاس تموم شد که پاشدم و از کلاس رفتم بیرون دلم میخواست یکم هوا بخورم تا مغزم درست کار کنه برای همین رفتم تو حیاط و شروع کردم به قدم زدن که چشمم به همون دختره افتاد روی یه صندلی تنها نشسته بود و داشت تو دفتر یه چیزی مینوشت ، این خیلی با نایون فرق داره اون اصلا نمیتونه یه جا بشینه یا اینقدر آروم درس بخونه فرقشون اینه که اون خیلی شیطونه و این خیلی آروم ، با قدم های نسبتا تند رفتم سمتش و کنار صندلی وایسادم که کنجکاو نگاهش رو بهم داد .
یوهان : میتونم اینجا بشینم ؟
دایون : بله
یکم رفت اون ور تر که کنارش نشستم و به دفتری که جلوش بود زل زدم یه عالمه مسئله ریاضی توش نوشته بود که با دیدنشون نفسم بند اومد .
جون وو : یوهان چی شده ؟ چرا اینقدر هولی ؟
یوهان : هیچی تو فقط اسمش رو برام گیر بیار
جون وو : خیلی خب باشه
از جون وو جدا شدم و رفتم سمت کلاس هنوز چند دقیقه ای به اومدن معلم مونده بود ، روی صندلیم نشستم بدجور ذهنم درگیر دختره بود این چرا باید اینقدر شبیه نایون باشه یه لحظه فکر کردم خودشه اما وقتی بیشتر دقت کردم دیدم نایون چشاش قهوه ایه مثل عمو جونگ کوک اما این چشاش مشکی بود ، چطور میشه یه آدم اینقدر شبیه یکی دیگه باشه من باید بفهمم این دختره کیه یه شکی بهم میگه باید یه ربطی به نایون داشته باشه درسته مامانم پنجاه بار برام داستان خاله ا/ت رو تعریف کرده اما به این داستان مطمئن نیستم ،اونا فقط شنیدن خاله ا/ت مرده اما بعدش هرگز نفهمیدن خاله چی شد ، یا اصلا کجا بردنش ، درسته الان افکارم داره شبیه فیلم ها میشه اما به هرحال همه فیلم ها از توی ذهن یه نویسنده اومده بیرون ، نمیدونم چرا ولی دلم میخواد هر چه زودتر بفهمم این دختره کیه پس برای همین باید بهش نزدیک بشم تا بشناسمش .
همینطور که تو فکر بودم معلم اومد تو کلاس و گفت : خب بچه ها کتاب هاتون رو باز کنید قبل از اینکه درس بدم باید اون مسئله که دیروز درس دادم رو براتون دوباره توضیح بده امروز ینفر اون رو مشکل داشت .
بعدم شروع کرد به نوشتن مسئله پای تخته با نگاه کردن مسئله فهمیدم همونیه که امروز تو دفتر بهش دادم ، نفسم رو حرصی دادم بیرون و با خودم گفتم : احمق من اونو دادم حواست رو پرت کنم
میدونستم حواسم کلا پرته ولی ظاهری سرم رو بردم تو کتاب .
وقت کلاس تموم شد که پاشدم و از کلاس رفتم بیرون دلم میخواست یکم هوا بخورم تا مغزم درست کار کنه برای همین رفتم تو حیاط و شروع کردم به قدم زدن که چشمم به همون دختره افتاد روی یه صندلی تنها نشسته بود و داشت تو دفتر یه چیزی مینوشت ، این خیلی با نایون فرق داره اون اصلا نمیتونه یه جا بشینه یا اینقدر آروم درس بخونه فرقشون اینه که اون خیلی شیطونه و این خیلی آروم ، با قدم های نسبتا تند رفتم سمتش و کنار صندلی وایسادم که کنجکاو نگاهش رو بهم داد .
یوهان : میتونم اینجا بشینم ؟
دایون : بله
یکم رفت اون ور تر که کنارش نشستم و به دفتری که جلوش بود زل زدم یه عالمه مسئله ریاضی توش نوشته بود که با دیدنشون نفسم بند اومد .
۱۹.۹k
۱۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.