ازدواج بی عشق
پارت 19
توی فکر بودم که یهو تلفنم زنگ زد نگاه کردم دیدم یکی از بادیگارداس نگران جواب دادم
کوک:چی شده
بادیگارد:آقای جئون دخترتون میخوان با شما حرف بزنن
کوک:اشکال نداره گوشی رو بده بهش
بادیگارد:بله
جیا:الو سلام بابایی
کوک:سلام دخترم چی شده
جیا:بابا خاله مامانم خوبه (نگران و گریه)
کوک:گریه نکن دخترم خوب اره خوبه الان دارم میبینمش
جیا:چشماشو باز کرده؟؟
با گفتن این جملش بغض توی گلو جمع شد و آروم قطره های اشکم شروع به ریختن کرد
کوک:نه هنوز دخترم ولی ولی قول میدم قول میدم زود چشماشو باز کنه
جیا:بابا چرا گریه میکنی مامان حالش خوب نیست بابا من میخوام بیام اونجا
کوک:نه دخترم گریه نمیکنم نه دخترم تو فقط خونه بمون باشه
جیا:باشه(ناراحت )
رفتم پشت در اتاق ICU که نمیدونم چجوری خوابم برد
سه ماه بعد
ویو کوک
از روزی که آت رفته ICU کارم فقط شده برم شرکت و بیمارستان تو این سه ماه چندبار بیشتر خونه نرفتم غذا هم هر چندوقت بزار میخورم اشتهایی برام نمونده که بخوام غذا بخورم
رسیدم بیمارستان رفتم درباره جای همیشگی یکم وایستادم و بعد دوباره رفتم سر جای همیشگی نشستم این چند روز نمیخوابیدم خوابم میومد برا همین خوابیدم دو روز بود که نخوابیده بودم چشمامو تا بستم خوابیدم خوابیده بودم که با صدای آژیر بلند شدم رفتم نگاه کردم دیدم آت آت من چشماشو باز کرده سریع رفتم پیش دکترش
کوک :آقای دکتر حالش خوبه ؟
دکتر :بله حالشون خیلی خوبه ولی ...
توی فکر بودم که یهو تلفنم زنگ زد نگاه کردم دیدم یکی از بادیگارداس نگران جواب دادم
کوک:چی شده
بادیگارد:آقای جئون دخترتون میخوان با شما حرف بزنن
کوک:اشکال نداره گوشی رو بده بهش
بادیگارد:بله
جیا:الو سلام بابایی
کوک:سلام دخترم چی شده
جیا:بابا خاله مامانم خوبه (نگران و گریه)
کوک:گریه نکن دخترم خوب اره خوبه الان دارم میبینمش
جیا:چشماشو باز کرده؟؟
با گفتن این جملش بغض توی گلو جمع شد و آروم قطره های اشکم شروع به ریختن کرد
کوک:نه هنوز دخترم ولی ولی قول میدم قول میدم زود چشماشو باز کنه
جیا:بابا چرا گریه میکنی مامان حالش خوب نیست بابا من میخوام بیام اونجا
کوک:نه دخترم گریه نمیکنم نه دخترم تو فقط خونه بمون باشه
جیا:باشه(ناراحت )
رفتم پشت در اتاق ICU که نمیدونم چجوری خوابم برد
سه ماه بعد
ویو کوک
از روزی که آت رفته ICU کارم فقط شده برم شرکت و بیمارستان تو این سه ماه چندبار بیشتر خونه نرفتم غذا هم هر چندوقت بزار میخورم اشتهایی برام نمونده که بخوام غذا بخورم
رسیدم بیمارستان رفتم درباره جای همیشگی یکم وایستادم و بعد دوباره رفتم سر جای همیشگی نشستم این چند روز نمیخوابیدم خوابم میومد برا همین خوابیدم دو روز بود که نخوابیده بودم چشمامو تا بستم خوابیدم خوابیده بودم که با صدای آژیر بلند شدم رفتم نگاه کردم دیدم آت آت من چشماشو باز کرده سریع رفتم پیش دکترش
کوک :آقای دکتر حالش خوبه ؟
دکتر :بله حالشون خیلی خوبه ولی ...
۴.۸k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.