رمان دورترین نزدیک
#پارت_۱۵۸
با بغض شروع کردم به حرف زدن:رامین ملیسااز پله ها افتاد!
به وضوح بغضو توچشای رامین دیدم!
رامین با صدای گرفته گفت: الان کجاست!؟
_بردنش اتاق عمل!
رامین بزور جلوی خودشو برای نریختن اشکش میگرفت! رفت پیش ماهور یکم حرف زد اما ماهور فقط سکوت!
رامین اومد بره بیرون
+رامین زنگ بزن بهشون!
رامین سرشو تکون دادو رفت بیرون! سخت بود نمیتونست ابراز کنه ناراحتیشو سخت بود نتونه برای عشقش ناراحت باشه جلوی بقیه!
یکم بعد رفتم دنبالش با تلفن حرف میزد! گوشیو قطع کرد نشست روی نیکمت توحیاط! نشستم کنارش به روبرو خیره شده بودو سکوت! تکونم نمیخورد!
_رامین!
بغضش شکست اشکشو دیدم!
خودمو کنترل کردم داشتم خفه میشدم
دست رامینو گرفتم : چیزیش نمیشه مطمئنم! خوب میشه
سرشوانداخت پایین: خیلی سخته ترانه! نمیتونم تو اون جمع باشمو جلوشون خوددارباشم! دارم درد میکشم! که نمیتونم داد بزنم خودمو خالی کنم که هیچ کاری ازم برنمیاد به هیچ دردی نمیخورم تاحالاانقدازخودمبدم نیومده بود!
دستموگذاشتم روشونش
_توهمیشه توهرشرایطی مثه ی تکیه گاه بودی براهمه! کی گفته بدردی نمیخوری!؟
قول میدم بخاطر توعم که شده ملیس خوب میشه! خیلی دوست داره تنهات نمیزاره مطمئن باش
رامین: اگه چیزیش بشه من چجوری زندگی کنم!
رامین رفت داخل منم به فاطینا زنگ زدم حداقل بیادحواسش به بهارباشه!
این سکوت خفم میکرد! دلم میخواست گریه کنم ولی بادیدن حال بقیه از اونم گذشتم!
بیحال همونجا نشستمو دعادعا میکردم چشمم خورد ب خانواده ملیسوسامیو پدر مادرش اونارفتن تو سامی متوجه من شد اومد پیشم
سامی: خوبی؟!
_نه! اصلا
بلاخره بغض منم ترکید! بدجور گریه میکردم سامی بغلم کرد
سامی: اروم باش عزیزم! توچرا اینجوری ریختیش توخودت الان اینجوری اشکت دراومد
_بقیه حالشون جوری بده ک نمیدونسم چیکار کنم!
سامی: اصلا منتظر شونه من بودی برا گریه!
با گریه سرمو گذاشتم روشونش گریه میکردم خیلی حالم بدبود!خودمم نمیدونم چطور خودمو نگه داشته بودم بلند یه حس عجیب بهم دست داد بانگرانی بلند شدم برم تو که چشام تارشد...
با حس بیحالی چشامو باز کردم سامی پیشم بود
_چیشد!
سامی دستموگرفت:انقد به خودت فشار میاریو انقدر مراقب خودت نیستی که اینجوری میشه دیگه! چهار ساعته بیهوشی ترانه!
_ملیس!
سامی:حالش خوبه!عمل تموم شده ولی بهوش نیومده.دکترتوعم گفت باید استراحت کنی بهاراینام اومدن ببیننت خواب بودی میگم بیان پیشت!
سرموتکون دادم سامی بلندشدرفت
بهاروفاطینااومدن تو
فاطینا:خوبی عزیزم؟!
_بهترم
بهار:یه خسته نباشیدم به ماهوربگیم که حالتم نپرسید
_بیخیال بهاراوضاع رونمی بینی!
بهار:یه ساعت میشه گفتن عملش خوب بوده وباید صبرکنید بهوش بیاد...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #خاص #عشق #شیک #عاشقانه #جذاب #زیبا
با بغض شروع کردم به حرف زدن:رامین ملیسااز پله ها افتاد!
به وضوح بغضو توچشای رامین دیدم!
رامین با صدای گرفته گفت: الان کجاست!؟
_بردنش اتاق عمل!
رامین بزور جلوی خودشو برای نریختن اشکش میگرفت! رفت پیش ماهور یکم حرف زد اما ماهور فقط سکوت!
رامین اومد بره بیرون
+رامین زنگ بزن بهشون!
رامین سرشو تکون دادو رفت بیرون! سخت بود نمیتونست ابراز کنه ناراحتیشو سخت بود نتونه برای عشقش ناراحت باشه جلوی بقیه!
یکم بعد رفتم دنبالش با تلفن حرف میزد! گوشیو قطع کرد نشست روی نیکمت توحیاط! نشستم کنارش به روبرو خیره شده بودو سکوت! تکونم نمیخورد!
_رامین!
بغضش شکست اشکشو دیدم!
خودمو کنترل کردم داشتم خفه میشدم
دست رامینو گرفتم : چیزیش نمیشه مطمئنم! خوب میشه
سرشوانداخت پایین: خیلی سخته ترانه! نمیتونم تو اون جمع باشمو جلوشون خوددارباشم! دارم درد میکشم! که نمیتونم داد بزنم خودمو خالی کنم که هیچ کاری ازم برنمیاد به هیچ دردی نمیخورم تاحالاانقدازخودمبدم نیومده بود!
دستموگذاشتم روشونش
_توهمیشه توهرشرایطی مثه ی تکیه گاه بودی براهمه! کی گفته بدردی نمیخوری!؟
قول میدم بخاطر توعم که شده ملیس خوب میشه! خیلی دوست داره تنهات نمیزاره مطمئن باش
رامین: اگه چیزیش بشه من چجوری زندگی کنم!
رامین رفت داخل منم به فاطینا زنگ زدم حداقل بیادحواسش به بهارباشه!
این سکوت خفم میکرد! دلم میخواست گریه کنم ولی بادیدن حال بقیه از اونم گذشتم!
بیحال همونجا نشستمو دعادعا میکردم چشمم خورد ب خانواده ملیسوسامیو پدر مادرش اونارفتن تو سامی متوجه من شد اومد پیشم
سامی: خوبی؟!
_نه! اصلا
بلاخره بغض منم ترکید! بدجور گریه میکردم سامی بغلم کرد
سامی: اروم باش عزیزم! توچرا اینجوری ریختیش توخودت الان اینجوری اشکت دراومد
_بقیه حالشون جوری بده ک نمیدونسم چیکار کنم!
سامی: اصلا منتظر شونه من بودی برا گریه!
با گریه سرمو گذاشتم روشونش گریه میکردم خیلی حالم بدبود!خودمم نمیدونم چطور خودمو نگه داشته بودم بلند یه حس عجیب بهم دست داد بانگرانی بلند شدم برم تو که چشام تارشد...
با حس بیحالی چشامو باز کردم سامی پیشم بود
_چیشد!
سامی دستموگرفت:انقد به خودت فشار میاریو انقدر مراقب خودت نیستی که اینجوری میشه دیگه! چهار ساعته بیهوشی ترانه!
_ملیس!
سامی:حالش خوبه!عمل تموم شده ولی بهوش نیومده.دکترتوعم گفت باید استراحت کنی بهاراینام اومدن ببیننت خواب بودی میگم بیان پیشت!
سرموتکون دادم سامی بلندشدرفت
بهاروفاطینااومدن تو
فاطینا:خوبی عزیزم؟!
_بهترم
بهار:یه خسته نباشیدم به ماهوربگیم که حالتم نپرسید
_بیخیال بهاراوضاع رونمی بینی!
بهار:یه ساعت میشه گفتن عملش خوب بوده وباید صبرکنید بهوش بیاد...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #خاص #عشق #شیک #عاشقانه #جذاب #زیبا
۹.۱k
۰۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.