گس لایتر/ادامه پارت ۲۹۴
-نگران سهامت نباش... منوتو هرچی داریم برای بچه هامونه!
یون ها: طفره نرو! پرسید چرا پس نمیدی؟
-من تونستم توی مدتی که ریاست شرکت دستم بود سوددهی و ارزش سهام شرکتو اندازه ای بالا ببرم که بی سابقه بوده! توی هیچ شرکتی توی کره چنین بازدهی و رشد بالایی وجود نداشته!... انتظار دارین همشو پس بدم تا همه ی زحمتام به باد بره؟
بایول: آره خب!... زحمت زیادی سرش کشیده!... حقم داره!
از لحن کنایه دارش لحظه ای چشمشو روی هم گذاشت و بعدش بدون توجه به حرف بایول ادامه داد:
-به هرحال... پیشنهادم واضحه... بجز سهم بایول... بقیشو پس میدم... تا قبل از دادگاه بعدی هم فرصت فکر کردن دارین...
از اینکه جونگکوک جوابشو نداده بود عصبانی شد...
بایول: میدونی چیه؟ تو یه آدم خودخواه خودشیفته ای!... من سهاممو پس میخوام! وگرنه اجازه نمیدم کسی شکایتو پس بگیره!...
جونگ هون رو بوسید و روی سرش دست کشید... آروم کنار خودش نشوندش و از روی مبل پاشد...
نابی: یون ها... جونگ هونو ببر اتاقش ...
امر کرد و به بایول چشم غره ای رفت...
نابی: بس کن دخترم! مجبور نیستیم قبول کنیم! آروم باش!
رانگ: ما فرصت فکر کردن داریم... میتونیم رد کنیم بایول...
اما اون عصبانی بود... تلاش میکرد خودش رو آروم کنه... ولی اون همه آرامشی که از جونگکوک میدید حرصش میداد... وقتی خداحافظی کرد و رفت ناخودآگاه کنترلشو از دست داد و دنبالش رفت...
قدمای بلند و سریع برمیداشت... صدای بایول رو از پشت سر میشنید که صداش میزنه و از عمد جوابشو نمیداد... دنبال خودش میکشوندش...
بایول: صبر کن!....
با توام!
جئون!...
وایساااا با توام!...
به تاریکی زیر درختای حیاط رسیدن... سرعتشو کم کرد تا بایول بهش رسید...
وقتی اونو توی یه قدمی خودش احساس کرد یه دفعه سمتش برگشت...
بایول: مگ....
دستشو پشت گردنش گذاشت و بوسیدش!...
محکم هلش داد و از خودش جداش کرد ولی بازم زبونش بند اومد... مبهوت بهش نگاه کرد...
با انگشت اشارش موهاشو کنار زد...
-جون دلم... بازم گونه هات گل انداخت...
چیزی برای گفتن نداشت... ولی برای نشون دادن خشمش اخمی کرد و چین درشتی بین ابروهاش افتاد...
جونگکوک قدمی برداشت و دوباره نزدیک اومد... چونشو گرفت و سرشو بلند کرد... توی چشماش نگاه کرد...
-سهامتو پس میدم ولی وقتیکه!...
سرشو دم گوشش برد و با نفس لب زد:
"برگردی پیشم"...
لباشو از غضب بین دندوناش گرفت...
بایول: خوابشو ببینی!....
.
.
.
.
..
بعد از رفتن جونگکوک تمام تمرکزشو از دست داده بود... اون حرکتی کرد که هرگز انتظارشو نداشت... بوسه ی غافلگیر کنندش براش شوکه کننده بود... از اینکه کم بیاره میترسید!... باید فکری میکرد! یه فکر اساسی!...
ولی قبل از هرچیزی باید به بچه ای فکر میکرد که توی شکمش بود...
سلامت اون از همه چیز مهمتر بود!....
یون ها: طفره نرو! پرسید چرا پس نمیدی؟
-من تونستم توی مدتی که ریاست شرکت دستم بود سوددهی و ارزش سهام شرکتو اندازه ای بالا ببرم که بی سابقه بوده! توی هیچ شرکتی توی کره چنین بازدهی و رشد بالایی وجود نداشته!... انتظار دارین همشو پس بدم تا همه ی زحمتام به باد بره؟
بایول: آره خب!... زحمت زیادی سرش کشیده!... حقم داره!
از لحن کنایه دارش لحظه ای چشمشو روی هم گذاشت و بعدش بدون توجه به حرف بایول ادامه داد:
-به هرحال... پیشنهادم واضحه... بجز سهم بایول... بقیشو پس میدم... تا قبل از دادگاه بعدی هم فرصت فکر کردن دارین...
از اینکه جونگکوک جوابشو نداده بود عصبانی شد...
بایول: میدونی چیه؟ تو یه آدم خودخواه خودشیفته ای!... من سهاممو پس میخوام! وگرنه اجازه نمیدم کسی شکایتو پس بگیره!...
جونگ هون رو بوسید و روی سرش دست کشید... آروم کنار خودش نشوندش و از روی مبل پاشد...
نابی: یون ها... جونگ هونو ببر اتاقش ...
امر کرد و به بایول چشم غره ای رفت...
نابی: بس کن دخترم! مجبور نیستیم قبول کنیم! آروم باش!
رانگ: ما فرصت فکر کردن داریم... میتونیم رد کنیم بایول...
اما اون عصبانی بود... تلاش میکرد خودش رو آروم کنه... ولی اون همه آرامشی که از جونگکوک میدید حرصش میداد... وقتی خداحافظی کرد و رفت ناخودآگاه کنترلشو از دست داد و دنبالش رفت...
قدمای بلند و سریع برمیداشت... صدای بایول رو از پشت سر میشنید که صداش میزنه و از عمد جوابشو نمیداد... دنبال خودش میکشوندش...
بایول: صبر کن!....
با توام!
جئون!...
وایساااا با توام!...
به تاریکی زیر درختای حیاط رسیدن... سرعتشو کم کرد تا بایول بهش رسید...
وقتی اونو توی یه قدمی خودش احساس کرد یه دفعه سمتش برگشت...
بایول: مگ....
دستشو پشت گردنش گذاشت و بوسیدش!...
محکم هلش داد و از خودش جداش کرد ولی بازم زبونش بند اومد... مبهوت بهش نگاه کرد...
با انگشت اشارش موهاشو کنار زد...
-جون دلم... بازم گونه هات گل انداخت...
چیزی برای گفتن نداشت... ولی برای نشون دادن خشمش اخمی کرد و چین درشتی بین ابروهاش افتاد...
جونگکوک قدمی برداشت و دوباره نزدیک اومد... چونشو گرفت و سرشو بلند کرد... توی چشماش نگاه کرد...
-سهامتو پس میدم ولی وقتیکه!...
سرشو دم گوشش برد و با نفس لب زد:
"برگردی پیشم"...
لباشو از غضب بین دندوناش گرفت...
بایول: خوابشو ببینی!....
.
.
.
.
..
بعد از رفتن جونگکوک تمام تمرکزشو از دست داده بود... اون حرکتی کرد که هرگز انتظارشو نداشت... بوسه ی غافلگیر کنندش براش شوکه کننده بود... از اینکه کم بیاره میترسید!... باید فکری میکرد! یه فکر اساسی!...
ولی قبل از هرچیزی باید به بچه ای فکر میکرد که توی شکمش بود...
سلامت اون از همه چیز مهمتر بود!....
۴۰.۴k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.