تکپارتی! ، که دو پارتی شد.
تکپارتی! ، که دو پارتی شد.
عصبانی بود. خیلی زیاد. از دست کسی که خیلی دوستش داشت. روی مبل نشست بود و با خودش توی تنهایی غرغر میکرد.
ایگو! باورم نمیشه. چطور انقدر به خودش سخت میگیره؟ حتی رفتن به بیمارستان هم براش درس عبرت نشد. اصلا چرا داره این کار رو با خودش میکنه؟ باید بهم بگه.
افکارش بهم ریخته شده بود و نگران بود. یونگی این اواخر خیلی زیاد به خودش فشار میاورد. مین یونگی و پارک سنا خواهر و برادر ناتنی . با هم به دانشگاه میرفتن. اون ها برای دانشگاه مجبور بودن دور از والدینشون باشن تا فارغ التحصیل بشن و بعد برگردن و توی این مدت زمان احساساتی نسبت بهم پیدا کرده بودن. شاید باورتون نشه ولی این حس باعث شد یونگی به خودش فشار بیاره و دخترک اینو نمیدونست. باید هر جور شده با اون حرف میزد چون این فشار جدی شده بود و یونگی دیروز به دلیل کمبود خواب بیهوش شد و اگر سنا اونجا نبود الان بستری شده بود. بعد از برگشتن از بیمارستان با هم بحث کردن و حالا هم قهر بودن . رابطه اونا خوب بود و خیلی کم قهر میکردن اما اینبار فرق داشت.
دخترک توی افکارش غرق بود که صدای در رو شنید. یونگی با چهره خسته وارد شد و بدون حرفی به اتاقش رفت.
سنا خیلی عصبی بود دیگه طاقت نیاورد و به سمت اتاق یونگی رفت. در رو با عصبانیت باز کرد و وارد اتاق برادر ناتنیش شد.
با لحن تند و نگران و بلندی پرسید.
چرا این کار رو با خودت میکنی؟
یونگی که با فرم دانشگاه روی تخت دراز کشیده بود، چشمای خسته اش رو باز کرد و به دخترک نگرانش خیره شد. اروم جمله : وقتی عصبی میشه خوشگل تر میشه . رو توی دلش گفت و با چهره خسته ای به خواهر ناتنیش خیره شد.
_ چه کاری؟
با پاسخ تند و بلند دختر رو به رو شد.
چرا؟ چرا نمیخوابی به جاش درس میخونی. در روز یه وعده غذا میخوری. دیروز از شدت خستگی از حال رفتی میدونی اگر نبودم چی میشد؟ چرا انقدر به خودت فشار میاری؟*جیغ*
از روی تخت بلند شد. نفس عمیقی کشید و به چشمای خیس دختر خیره شد. میدونست نگرانش کرده همینطور توی دعوای قبل حرف های خوبی نزده، پس قدم برداشت و فاصله خودش و دختر رو به صفر رسوند و بغلش کرد.
در همین حالت گفت :
_ حق با توعه سنا شی. حق با توعه. من متاسفم که نگرانت کردم. معذرت میخوام که حرف های بدی توی دعوا زدم. فقط بین مغز و قلبم گیر افتادم. همین! کمکم کن! از این جنگ نجاتم بده! * خسته*
دخترک از بغل برادر ناتنیش بیرون اومد . کمی اروم شده بود. پس گفت :
مشکل قلب و مغزت چیه؟
_ مشکلشون................. تویی!
پارت بعدی رو هم فردا براتون میزارم ❤
شب بخیر الماسی هام 💞
عصبانی بود. خیلی زیاد. از دست کسی که خیلی دوستش داشت. روی مبل نشست بود و با خودش توی تنهایی غرغر میکرد.
ایگو! باورم نمیشه. چطور انقدر به خودش سخت میگیره؟ حتی رفتن به بیمارستان هم براش درس عبرت نشد. اصلا چرا داره این کار رو با خودش میکنه؟ باید بهم بگه.
افکارش بهم ریخته شده بود و نگران بود. یونگی این اواخر خیلی زیاد به خودش فشار میاورد. مین یونگی و پارک سنا خواهر و برادر ناتنی . با هم به دانشگاه میرفتن. اون ها برای دانشگاه مجبور بودن دور از والدینشون باشن تا فارغ التحصیل بشن و بعد برگردن و توی این مدت زمان احساساتی نسبت بهم پیدا کرده بودن. شاید باورتون نشه ولی این حس باعث شد یونگی به خودش فشار بیاره و دخترک اینو نمیدونست. باید هر جور شده با اون حرف میزد چون این فشار جدی شده بود و یونگی دیروز به دلیل کمبود خواب بیهوش شد و اگر سنا اونجا نبود الان بستری شده بود. بعد از برگشتن از بیمارستان با هم بحث کردن و حالا هم قهر بودن . رابطه اونا خوب بود و خیلی کم قهر میکردن اما اینبار فرق داشت.
دخترک توی افکارش غرق بود که صدای در رو شنید. یونگی با چهره خسته وارد شد و بدون حرفی به اتاقش رفت.
سنا خیلی عصبی بود دیگه طاقت نیاورد و به سمت اتاق یونگی رفت. در رو با عصبانیت باز کرد و وارد اتاق برادر ناتنیش شد.
با لحن تند و نگران و بلندی پرسید.
چرا این کار رو با خودت میکنی؟
یونگی که با فرم دانشگاه روی تخت دراز کشیده بود، چشمای خسته اش رو باز کرد و به دخترک نگرانش خیره شد. اروم جمله : وقتی عصبی میشه خوشگل تر میشه . رو توی دلش گفت و با چهره خسته ای به خواهر ناتنیش خیره شد.
_ چه کاری؟
با پاسخ تند و بلند دختر رو به رو شد.
چرا؟ چرا نمیخوابی به جاش درس میخونی. در روز یه وعده غذا میخوری. دیروز از شدت خستگی از حال رفتی میدونی اگر نبودم چی میشد؟ چرا انقدر به خودت فشار میاری؟*جیغ*
از روی تخت بلند شد. نفس عمیقی کشید و به چشمای خیس دختر خیره شد. میدونست نگرانش کرده همینطور توی دعوای قبل حرف های خوبی نزده، پس قدم برداشت و فاصله خودش و دختر رو به صفر رسوند و بغلش کرد.
در همین حالت گفت :
_ حق با توعه سنا شی. حق با توعه. من متاسفم که نگرانت کردم. معذرت میخوام که حرف های بدی توی دعوا زدم. فقط بین مغز و قلبم گیر افتادم. همین! کمکم کن! از این جنگ نجاتم بده! * خسته*
دخترک از بغل برادر ناتنیش بیرون اومد . کمی اروم شده بود. پس گفت :
مشکل قلب و مغزت چیه؟
_ مشکلشون................. تویی!
پارت بعدی رو هم فردا براتون میزارم ❤
شب بخیر الماسی هام 💞
۵۴۲
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.