31
مرد سینی را که شامل آب و نون و مقدار کمی سوپ زرد رنگ میشد را جلوی دخترک رها میکند.
دخترک که با چهرهای جدی و بی احساس به غذا نگاه میکند میگوید.
-میدونم چی میخوای.
مرد لبخند زیبایی میزند.
+من فقط میخوام جوابتو بدونم. خوب تو این چند روز فکر کردی؟
-من... فکر کردم... و..
در حالی که چشمان آبی رنگش در تاریکی سلول میدرخشید سرش را بلند میکند و به مرد نگاه میکند.
-قبوله
مرد لبخند دیگری میزند ولی اینبار از سوی رضایت.
+تصمیم درستی گرفتی بانوی جوان، اینبار... انتقام میگیریم.
***
چشمانش رو آهسته باز میکند. ناگهان درد در کمرش میپیچد و وادارش میکند تا فریاد نسبتاً طولانی ای از سر بدهد.
آهههههه.
جان با سرعت وارد اتاق میشود. با دیدن خواهرش که روی تخت افتاده است خیالش راحت میشود.
-آهههههه آیییییی کمککک جاااااننن
+به به بالاخره بانوی بی اعصابمون زحمت دادن بیدار بشن. میدونی کل شبو بی هوش بودی؟ کم کم داشتم نگران میشدم وسیله ای که بهش کرم میریزمو از دست بدم.
امیلی که کم کم داشت به درد کمرش عادت میکرد چشم غره ای به برادرش میره.
-جان...
+جانم...
کم کم لحن امیلی طوری شد که غم رو از توش میخوندی.
-منو میبری باغ؟
جان با تعجب پوزخندی میزنه.
+تو که همیشه میگفتی از گلای باغ متنفری، خودت نگفتی سیاه و خاکستری ها رو ترجیح میدی؟
-...
جان که سکوت خواهرش رو میبینه آهی از سر میده.
+باشه، باید از دکترت بپرسم. سپس با رفتنش امیلی رو با اتاق جدیدی که براش تدارک داده بودن تنها میذاره. همه چیز صورتی، آبی روشن و بچگونه بود. مثل اینکه هرچقدر امیلی بزرگونه رفتار کنه و تنفرشو از اینجور چیزا به زبون بیاره، پدر و مادرش اصرار دارن روحیهی بچگونهی وجود دخترشون رو بیدار کنن.
آه کوتاهی میکشه و سپس لبخند ریزی روز صورت میشینه. شاید حالا اونقدرام که فکرشو میکرد از این دکور بدش نیاد نه؟ به هر حال الان اون یه بچه بود، و حتی اگر این بدن مال خودش نبود... اگه بچگی میکرد کسی تعجب نمیکرد مگه نه؟ شاید باید یکم خودخواهی میکرد. یعنی اشکال نداشت اگه، از فرصتش سو استفاده کنه؟...
دخترک که با چهرهای جدی و بی احساس به غذا نگاه میکند میگوید.
-میدونم چی میخوای.
مرد لبخند زیبایی میزند.
+من فقط میخوام جوابتو بدونم. خوب تو این چند روز فکر کردی؟
-من... فکر کردم... و..
در حالی که چشمان آبی رنگش در تاریکی سلول میدرخشید سرش را بلند میکند و به مرد نگاه میکند.
-قبوله
مرد لبخند دیگری میزند ولی اینبار از سوی رضایت.
+تصمیم درستی گرفتی بانوی جوان، اینبار... انتقام میگیریم.
***
چشمانش رو آهسته باز میکند. ناگهان درد در کمرش میپیچد و وادارش میکند تا فریاد نسبتاً طولانی ای از سر بدهد.
آهههههه.
جان با سرعت وارد اتاق میشود. با دیدن خواهرش که روی تخت افتاده است خیالش راحت میشود.
-آهههههه آیییییی کمککک جاااااننن
+به به بالاخره بانوی بی اعصابمون زحمت دادن بیدار بشن. میدونی کل شبو بی هوش بودی؟ کم کم داشتم نگران میشدم وسیله ای که بهش کرم میریزمو از دست بدم.
امیلی که کم کم داشت به درد کمرش عادت میکرد چشم غره ای به برادرش میره.
-جان...
+جانم...
کم کم لحن امیلی طوری شد که غم رو از توش میخوندی.
-منو میبری باغ؟
جان با تعجب پوزخندی میزنه.
+تو که همیشه میگفتی از گلای باغ متنفری، خودت نگفتی سیاه و خاکستری ها رو ترجیح میدی؟
-...
جان که سکوت خواهرش رو میبینه آهی از سر میده.
+باشه، باید از دکترت بپرسم. سپس با رفتنش امیلی رو با اتاق جدیدی که براش تدارک داده بودن تنها میذاره. همه چیز صورتی، آبی روشن و بچگونه بود. مثل اینکه هرچقدر امیلی بزرگونه رفتار کنه و تنفرشو از اینجور چیزا به زبون بیاره، پدر و مادرش اصرار دارن روحیهی بچگونهی وجود دخترشون رو بیدار کنن.
آه کوتاهی میکشه و سپس لبخند ریزی روز صورت میشینه. شاید حالا اونقدرام که فکرشو میکرد از این دکور بدش نیاد نه؟ به هر حال الان اون یه بچه بود، و حتی اگر این بدن مال خودش نبود... اگه بچگی میکرد کسی تعجب نمیکرد مگه نه؟ شاید باید یکم خودخواهی میکرد. یعنی اشکال نداشت اگه، از فرصتش سو استفاده کنه؟...
۱.۷k
۰۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.