پارت⁴²~
دلش شور میزد نکنه اتفاقی برای جیمین بیافته ولی با گاز گرفتن زبونش سعی میکرد از این فکرا بیاد بیرون ....کوک هنوز اونجا بود وی ته رفته بود ...رفتی پیش کوک وایسادی ...
کوک:..همم خوبی
ا/ت: ...اره
کوک: ..خوبه
یه چن مین بینشون سکوت بود تا اینکه ......
کوک: بابت ...جولیا معذرت می خوام...من واقعا ...از اون خبر نداشتم ...نمی..
ا/ت: ایراد نداره ...تونمیدونستی ...ولی یه چیزی و میدونی..
کوک: ..چی
ا/ت: اینکه یونهی کجاست
کوک: یونهی کیه
ا/ت: یکی از ندیمه هایی که چن ماه پیش به فرستادین یه جای دیگ ...
کوک:هااا اونا رو فروختیم ...
ا/ت: چییییییی
کوک: .عاااا ...چ..چرا
ا/ت: یونهی ....ب...باید سریع برشگردونی
کوک: نمیشه اونا رو فروخ...
ا/ت: کوککککک یونهی و زنده برام میاریییی ..
کوک: ولی...
ا/ت: یه تار از موهاش کم شده باشهه خودمم میکشمتتتتت
کوک: باشه حالا ...داد نزن..
ا/ت: میزنمممم
کوک: خو بزن😐درگیر
ا/ت:😐...پیداش میکنی کوک
کوک: هممم باشه باید زنگ بزنم به اونی که فروختمش خو😐
ا/ت: بزنننن
کوک: اوکی ولی میتونی داد نزنی😐
ا/ت یه نگاه ترسناک به کوک رفت که ...کوک سریع گوشیش و در اورد و شمارا طرف و گرفت .. و به چهره ا/ت زل زده بود ...
کوک: بیا...گرفتم ..تو ارامشتو حفظ کن😐
بعد یه بوق جواب داد : بله
کوک: عااا سلام اقای سهون..
سهون: سلام شما
کوک: جونگ کوکم
سهون: عااابلههه ...بفرمایین کاری داشتید
کوک: اممم میخواستم ببینمتون..
سهون: می تونی بیای اینجا؟
کوک: اره یه نیم ساعت دیگ اونجام
سهون: اوک
بعد کوک تلفن و قطع کرد ....
ا/ت اعصبی نگاش میکرد..
کوک: هومم چته😐
ا/ت: کوکک نیم ساعا دیگهه
کوک: خداوکیلی الان حسش نی😐
ا/ت: کوک پا میشی یا بزنم نصفت کنم
کوک: اهههه ...خو حوصله ندارم
ا/ت: کوککککککک
با دادی که ا/ت زد کوک سری از جاش بلند شد و ازش فاصله گرفت...
کوک: اروم باش ..پاک سیمای مغزت قاطی کرده ها😐..میرم باشه میرم😐
بعد رفت سمت در اصلی و بازش کرد ...ا/ت هنوز داشت می دیدش که کوک برگشت سمتش و گفت: زور گووووو ....یادت باشه من یه مافیا بزرگمممم😐👅
ا/ت: کوک میری یا...
بعد کوک سریع از در خارج شد تا احیانا با دمپایی ا/ت مواجه نشه...
فلش بک پیش یونهی
چند ماهی هست که اینجا کار میکنم مثل خونه ارباب جیمین نیست ولی قابل تحمل ....دلم برای جولیا تنگ شده ....همنطور ا/ت ۷ ساله که مرده ...ای کاش هیچ وقت فرار نمیکرد ...اون بهترین کسی بود که دیدم ...ازم حمایت میکرد ....
یونهی با فکر به ا/ت اشک تو چشماش جمع شده بود ...داشت از راهروی اصلی رد می شد تا وارد اشپزخونه بشه ...یونیهی چشمش می خوره به سهون جلوش تعظیم میکنه و رد میشه که....
سهون: عااا وایسا
یونهی قلبش وایمیسته و یواش بر میگرده سمت سهون ..
یونهی : بله ...قربان
سهون میره سمتش و دست میکشه روی چونی یونهی ...
سهون: .....
ادامه پارت بعد😐بوس تو کلتون😘😐
کوک:..همم خوبی
ا/ت: ...اره
کوک: ..خوبه
یه چن مین بینشون سکوت بود تا اینکه ......
کوک: بابت ...جولیا معذرت می خوام...من واقعا ...از اون خبر نداشتم ...نمی..
ا/ت: ایراد نداره ...تونمیدونستی ...ولی یه چیزی و میدونی..
کوک: ..چی
ا/ت: اینکه یونهی کجاست
کوک: یونهی کیه
ا/ت: یکی از ندیمه هایی که چن ماه پیش به فرستادین یه جای دیگ ...
کوک:هااا اونا رو فروختیم ...
ا/ت: چییییییی
کوک: .عاااا ...چ..چرا
ا/ت: یونهی ....ب...باید سریع برشگردونی
کوک: نمیشه اونا رو فروخ...
ا/ت: کوککککک یونهی و زنده برام میاریییی ..
کوک: ولی...
ا/ت: یه تار از موهاش کم شده باشهه خودمم میکشمتتتتت
کوک: باشه حالا ...داد نزن..
ا/ت: میزنمممم
کوک: خو بزن😐درگیر
ا/ت:😐...پیداش میکنی کوک
کوک: هممم باشه باید زنگ بزنم به اونی که فروختمش خو😐
ا/ت: بزنننن
کوک: اوکی ولی میتونی داد نزنی😐
ا/ت یه نگاه ترسناک به کوک رفت که ...کوک سریع گوشیش و در اورد و شمارا طرف و گرفت .. و به چهره ا/ت زل زده بود ...
کوک: بیا...گرفتم ..تو ارامشتو حفظ کن😐
بعد یه بوق جواب داد : بله
کوک: عااا سلام اقای سهون..
سهون: سلام شما
کوک: جونگ کوکم
سهون: عااابلههه ...بفرمایین کاری داشتید
کوک: اممم میخواستم ببینمتون..
سهون: می تونی بیای اینجا؟
کوک: اره یه نیم ساعت دیگ اونجام
سهون: اوک
بعد کوک تلفن و قطع کرد ....
ا/ت اعصبی نگاش میکرد..
کوک: هومم چته😐
ا/ت: کوکک نیم ساعا دیگهه
کوک: خداوکیلی الان حسش نی😐
ا/ت: کوک پا میشی یا بزنم نصفت کنم
کوک: اهههه ...خو حوصله ندارم
ا/ت: کوککککککک
با دادی که ا/ت زد کوک سری از جاش بلند شد و ازش فاصله گرفت...
کوک: اروم باش ..پاک سیمای مغزت قاطی کرده ها😐..میرم باشه میرم😐
بعد رفت سمت در اصلی و بازش کرد ...ا/ت هنوز داشت می دیدش که کوک برگشت سمتش و گفت: زور گووووو ....یادت باشه من یه مافیا بزرگمممم😐👅
ا/ت: کوک میری یا...
بعد کوک سریع از در خارج شد تا احیانا با دمپایی ا/ت مواجه نشه...
فلش بک پیش یونهی
چند ماهی هست که اینجا کار میکنم مثل خونه ارباب جیمین نیست ولی قابل تحمل ....دلم برای جولیا تنگ شده ....همنطور ا/ت ۷ ساله که مرده ...ای کاش هیچ وقت فرار نمیکرد ...اون بهترین کسی بود که دیدم ...ازم حمایت میکرد ....
یونهی با فکر به ا/ت اشک تو چشماش جمع شده بود ...داشت از راهروی اصلی رد می شد تا وارد اشپزخونه بشه ...یونیهی چشمش می خوره به سهون جلوش تعظیم میکنه و رد میشه که....
سهون: عااا وایسا
یونهی قلبش وایمیسته و یواش بر میگرده سمت سهون ..
یونهی : بله ...قربان
سهون میره سمتش و دست میکشه روی چونی یونهی ...
سهون: .....
ادامه پارت بعد😐بوس تو کلتون😘😐
۱۳۰.۹k
۱۵ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.