خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۱۸
بالاخره شب به پایان رسید، و صبح شد.
آن جی هیون از خواب بیدار شده بود، پسرک هنوز خسته بود با چشمانی خوابآلود نگاهی به پنجره انداخت. خورشید داشت به آرامی طلوع می کرد.
پسر ناگهان به خود آمد، دیر اش شده بود! سریع از جای بر خاست.
از در اتاق به سرعت خارج شد، تا خواست به دستگیره در سرویس بهداشتی را باز کن چشم اش به ساعت افتاد.
« 5:57 »
پسر قیافه اش در هم رفت، مدرسه ساعت هشت شروع می شد و او خیلی زود از خواب بیدار شده بود.
جی هیون: عجیبه ها، الکی این همه عجله داشتم!
پسر با بی حوصلگی خواست که دوباره خواست در سرویس بهداشتی را باز کند، صدای مادربزرگ اش را شنید.
مادربزرگ: جی جی، چرا انقدر سرو و صدا می کنی پسر جون...؟
پسرک تا صدای مادربزرگ اش را شنید لبخندی از روی شادی زد و به سمت اتاق مادربزرگ اش حرکت کرد.
تا در اتاق را باز کرد با مادربزرگ اش که جلوی پنجره ی اتاق با عصای در دست اش ایستاده، و به صدای آواز پرنده ها گوش می دهد افتاد.
مادر بزرگ اش شاید نمی توانست ببیند، اما به خوبی با محیط خانه آشنایی داشت و حس شنوایی اش بسیار قوی بود.
دای هیون به در تکیه داد و همینطور به مادربزرگ اش با لبخند خیره شد.
جی هیون: ببخشید، خیلی وقته که بیدارید؟
مادربزرگ: فکر کنم...ساعت چنده؟
آن جی از داخل اتاق، به ساعت داخل حال خیره شد.
جی هیون: اممم...ساعت...6:31 هست...
پسر این را گفت و دوباره به مادربزرگ اش خیره شد.
مادربزرگ: که اینطور، راستی...تو مگه الان نباید بری حاضر شی؟
جی هیون: وای راست میگید، من هنوز حموم هم نرفتم!!
پسر این را گفت و سریع به سمت سرویس بهداشتی رفت. مادربزرگ هم لبخندی زد و سعی کرد با عصا اش راه در خروجی را پیدا کند.
« 7:29 »
پسرک درحالی که چند تا از دکمه های لباس اش را می بست به سمت مادربزرگ که روی میز ناهار خوری نشسته بود حرکت کرد.
جی هیون: مامان بزرگ من دیگه برم...
پسر این را گفت و یک تیکه از نان را از روی میز برداشت و داخل دهن اش کرد.
مادربزرگ: خیلی خب، خدافظ عزیز دلم.
پسرک سعی داشت نان را کامل بخورد.
آن جی: خدانگهدار...
پسر این را گفت و بعد با عجله کیف اش را برداشت، کفش اش را پوشید و از خانه خارج شد.
جی هیون با لبخند به در رو به رو خانه اش خیره شد و به سمت آن حرکت کرد، طبق گفته های پسرک قرار بود با دای هیون به مدرسه برود و برگردد.
به جلوی در رسید، نفس عمیقی کشید و بعد با لبخند در خانه را زد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
بالاخره شب به پایان رسید، و صبح شد.
آن جی هیون از خواب بیدار شده بود، پسرک هنوز خسته بود با چشمانی خوابآلود نگاهی به پنجره انداخت. خورشید داشت به آرامی طلوع می کرد.
پسر ناگهان به خود آمد، دیر اش شده بود! سریع از جای بر خاست.
از در اتاق به سرعت خارج شد، تا خواست به دستگیره در سرویس بهداشتی را باز کن چشم اش به ساعت افتاد.
« 5:57 »
پسر قیافه اش در هم رفت، مدرسه ساعت هشت شروع می شد و او خیلی زود از خواب بیدار شده بود.
جی هیون: عجیبه ها، الکی این همه عجله داشتم!
پسر با بی حوصلگی خواست که دوباره خواست در سرویس بهداشتی را باز کند، صدای مادربزرگ اش را شنید.
مادربزرگ: جی جی، چرا انقدر سرو و صدا می کنی پسر جون...؟
پسرک تا صدای مادربزرگ اش را شنید لبخندی از روی شادی زد و به سمت اتاق مادربزرگ اش حرکت کرد.
تا در اتاق را باز کرد با مادربزرگ اش که جلوی پنجره ی اتاق با عصای در دست اش ایستاده، و به صدای آواز پرنده ها گوش می دهد افتاد.
مادر بزرگ اش شاید نمی توانست ببیند، اما به خوبی با محیط خانه آشنایی داشت و حس شنوایی اش بسیار قوی بود.
دای هیون به در تکیه داد و همینطور به مادربزرگ اش با لبخند خیره شد.
جی هیون: ببخشید، خیلی وقته که بیدارید؟
مادربزرگ: فکر کنم...ساعت چنده؟
آن جی از داخل اتاق، به ساعت داخل حال خیره شد.
جی هیون: اممم...ساعت...6:31 هست...
پسر این را گفت و دوباره به مادربزرگ اش خیره شد.
مادربزرگ: که اینطور، راستی...تو مگه الان نباید بری حاضر شی؟
جی هیون: وای راست میگید، من هنوز حموم هم نرفتم!!
پسر این را گفت و سریع به سمت سرویس بهداشتی رفت. مادربزرگ هم لبخندی زد و سعی کرد با عصا اش راه در خروجی را پیدا کند.
« 7:29 »
پسرک درحالی که چند تا از دکمه های لباس اش را می بست به سمت مادربزرگ که روی میز ناهار خوری نشسته بود حرکت کرد.
جی هیون: مامان بزرگ من دیگه برم...
پسر این را گفت و یک تیکه از نان را از روی میز برداشت و داخل دهن اش کرد.
مادربزرگ: خیلی خب، خدافظ عزیز دلم.
پسرک سعی داشت نان را کامل بخورد.
آن جی: خدانگهدار...
پسر این را گفت و بعد با عجله کیف اش را برداشت، کفش اش را پوشید و از خانه خارج شد.
جی هیون با لبخند به در رو به رو خانه اش خیره شد و به سمت آن حرکت کرد، طبق گفته های پسرک قرار بود با دای هیون به مدرسه برود و برگردد.
به جلوی در رسید، نفس عمیقی کشید و بعد با لبخند در خانه را زد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۲.۰k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.