پارت ۵۳ فصل ۲-نفوذ
جین: اخی توی دختر کوچولو میخوای سر من بلا بیاری...؟ 🤣
٫الان بهت دختر کوچولو نشون میدم...
€لونا صب...
٫خفه
و سریع دویید سمتش و یکی محکم زد تو صورت جین که برعکس شد...
لونا ویو*
اینقدر عصبی بودم که حتی اگه تهیونگ بهم میگفت اروم باش نمیتونستم... دیگه تحمل هیچی رو نداشتم نمیدونم چرا اینقدر پسرا با خونسردی کارشوو میکنن دیگه خون جلو چشام رو گرفت و منتظر نموندم سریع رفتم یه سیلی به صورت جین زدم و همین که خواستم برم طرف هوسوک یهو حس کردم صدای کشیدن ماشه پشت سرم شنیدم....
یه ثانیه بدنم یخ کرد و پاهام میخکوب شد... اما یاد دیشب افتادم.... جوری که نیلا حاظر بود هر کاری کنه تا من خوشحال باشم...
دوباره خون جلو چشام رو گرفت...
٫فک کردی کدوم خری هستی که رو من اسلحه میکشی*داد فوق عصبی
و سریع برگشتم و تفنگ رو گرفتم ازش...
جان خشکش زده بود یهو جین از پشت دست خالیم رو گرفت
٫شماها چرا وایسادین منو نگاه میکنین... *داد عصبی
همون لحظه تهیونگ و کوک اومدن جلو
اما قبل اینکه بتونن خودشون رو برسونن جین تفنگش رو گرفت سمت بینشون و سر اسلحه رو بینشون تکون میداد
جین:سریع برین عقب تا مغزشو رو زمین نریختم
بدون مکث اسلحه ی دستم رو برای کوک پرت کردم اما وسط راه جان قاپیدش.... اون وسط من مونده بودم یکبار دست بسته توسط جین و چشم های پر از نگرانی بقیه...
یهو صدای جیغ خوشحالی یک نفر از همونجایی که شوگا بهش میگفت باغ عمارت اومد...
-این صدای...
€دایی برگشته... *خوشحال
جین و هوسوک: دایی؟؟؟
بقیه هنوز تو شک بودن که سریع داد زدم عمو ما تو زیر زمینیم....
سریع صدای دوییدن همزمان چند تا ادم اومد
یهو حدود بیست نفر ریختن داخل و در اخر هم عمو خیلی پر ابهت در حالی که نیلا رو محکم رو شونش چسبونده بود اومد داخل
-نیلااااا
و کوک سریع نیلا رو بقل کرد
دیوونه ها یجوری همو بقل کردن انگار صد ساله همو ندیدن😂
بقیه سریع جین و جان و هوسوک رو گرفتن و یه سزای اعمال ناپاک شون رسوندن🤣
-عمو چجوری مارو پیدا کردین؟؟؟ اصن از کجا فهمیدین؟؟؟
+دایی از کارای جان خبر داشته😂
-تو جان رو از کجا میشناسی؟
+ببخشید کسی که منو ۱۶سال دزدید نشناسم؟؟؟
-راست میگی😂
©هی بچه ها خوشحال نیستین که هیچ تموم شده؟؟
-+/؛ ٫٬€ کامسانگمیدااااا
∆هی جوونی😂
+عمو شما مجردین؟😂
©حقیقتا دوتا پیر دارم😂همسن شمان...
یهو کوک که نیلا رو بقل کرده بود محکم تر تو بغل خودش فشار داد
قشنگ تابلو بود میترسید نیلا ازش دور بشه😂
-نیلا وقتی اونجا بودی کاری...
+نه نتوسنتن😂
-ها؟
+قضیش مفصله...
و بعد ازونجا خارج شدن و رفتن پیش مامان باباهاشون...
عمو سونگ کوک که به خاطر اتفاقات قدیمی ، بابا باهاش قهر بود به خاطر کارش بابا بخشیدش
و باهم دوست شدن و مثل دوتا داداش واقعی...
٫الان بهت دختر کوچولو نشون میدم...
€لونا صب...
٫خفه
و سریع دویید سمتش و یکی محکم زد تو صورت جین که برعکس شد...
لونا ویو*
اینقدر عصبی بودم که حتی اگه تهیونگ بهم میگفت اروم باش نمیتونستم... دیگه تحمل هیچی رو نداشتم نمیدونم چرا اینقدر پسرا با خونسردی کارشوو میکنن دیگه خون جلو چشام رو گرفت و منتظر نموندم سریع رفتم یه سیلی به صورت جین زدم و همین که خواستم برم طرف هوسوک یهو حس کردم صدای کشیدن ماشه پشت سرم شنیدم....
یه ثانیه بدنم یخ کرد و پاهام میخکوب شد... اما یاد دیشب افتادم.... جوری که نیلا حاظر بود هر کاری کنه تا من خوشحال باشم...
دوباره خون جلو چشام رو گرفت...
٫فک کردی کدوم خری هستی که رو من اسلحه میکشی*داد فوق عصبی
و سریع برگشتم و تفنگ رو گرفتم ازش...
جان خشکش زده بود یهو جین از پشت دست خالیم رو گرفت
٫شماها چرا وایسادین منو نگاه میکنین... *داد عصبی
همون لحظه تهیونگ و کوک اومدن جلو
اما قبل اینکه بتونن خودشون رو برسونن جین تفنگش رو گرفت سمت بینشون و سر اسلحه رو بینشون تکون میداد
جین:سریع برین عقب تا مغزشو رو زمین نریختم
بدون مکث اسلحه ی دستم رو برای کوک پرت کردم اما وسط راه جان قاپیدش.... اون وسط من مونده بودم یکبار دست بسته توسط جین و چشم های پر از نگرانی بقیه...
یهو صدای جیغ خوشحالی یک نفر از همونجایی که شوگا بهش میگفت باغ عمارت اومد...
-این صدای...
€دایی برگشته... *خوشحال
جین و هوسوک: دایی؟؟؟
بقیه هنوز تو شک بودن که سریع داد زدم عمو ما تو زیر زمینیم....
سریع صدای دوییدن همزمان چند تا ادم اومد
یهو حدود بیست نفر ریختن داخل و در اخر هم عمو خیلی پر ابهت در حالی که نیلا رو محکم رو شونش چسبونده بود اومد داخل
-نیلااااا
و کوک سریع نیلا رو بقل کرد
دیوونه ها یجوری همو بقل کردن انگار صد ساله همو ندیدن😂
بقیه سریع جین و جان و هوسوک رو گرفتن و یه سزای اعمال ناپاک شون رسوندن🤣
-عمو چجوری مارو پیدا کردین؟؟؟ اصن از کجا فهمیدین؟؟؟
+دایی از کارای جان خبر داشته😂
-تو جان رو از کجا میشناسی؟
+ببخشید کسی که منو ۱۶سال دزدید نشناسم؟؟؟
-راست میگی😂
©هی بچه ها خوشحال نیستین که هیچ تموم شده؟؟
-+/؛ ٫٬€ کامسانگمیدااااا
∆هی جوونی😂
+عمو شما مجردین؟😂
©حقیقتا دوتا پیر دارم😂همسن شمان...
یهو کوک که نیلا رو بقل کرده بود محکم تر تو بغل خودش فشار داد
قشنگ تابلو بود میترسید نیلا ازش دور بشه😂
-نیلا وقتی اونجا بودی کاری...
+نه نتوسنتن😂
-ها؟
+قضیش مفصله...
و بعد ازونجا خارج شدن و رفتن پیش مامان باباهاشون...
عمو سونگ کوک که به خاطر اتفاقات قدیمی ، بابا باهاش قهر بود به خاطر کارش بابا بخشیدش
و باهم دوست شدن و مثل دوتا داداش واقعی...
۶.۳k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.