Part : 13
Part : 13 《بال های سیاه》
دو هزار سال...زحمت کشید تا این اعتماد لعنتی رو به دست بیاره...ابلیس اونقدر بهش اعتماد داشت و دوستش داشت که مثل دختر نداشته اش باهاش رفتار می کرد... مهارت های خاصی که مخصوص فرزندان ابلیس بود رو بهش یاد داده بود...اون دختر شاهزاده ی تاریکی ها و جهنم شده بود...هیچ شیطانی جرعت نگاه کردن یا حتی کوچیکترین سر پیچی از اون فرشته ی شیطان نما رو نداشت...چون قبل از اینکه توسط ماریا به قتل برسه، ابلیس کاره اون رو ساخته بود !
ابلیس فکر می کرد که بعد از از دست دادن پسرش این دختر مثل یک معجزه اونم درست از بهشت براش فرستاده شده...اما اون هیچ وقت فکرش رو نمی کرد که اون دختر به قصد کشتنش به جهنم اومده باشه !
و البته ماریا هم مثله یک فرزند خوب برای ابلیس یا همون به اصطلاح پدر عزیزش هر کاری می کرد...
ولی اون حالا اومده بود به زمین ! مثل یک مرخصی که از جانب ابلیس دریافت کرده بود !
البته ابلیس به اون بلیط کشتار هر چقدر آدمی که ماریا میخواد رو بهش داده بود... اما نمی دونست خودش اولین نفر از لیست کساییه که ماریا میخواد با دستای خودش خفه اش کنه...
ماریا تا حالا تویه زمین کشتار کسیو نکشته بود...میتونست...ولی نمیخواست...درسته که اونا رو تا سر حد مرگ میزد...ولی هیچ وقت اونا رو نمی کشت... و حالا هم جلوی در زمین کشتار بود!
از پله های زیر زمین پایین رفت... وقتی به پایین پله ها رسید نگهبان هیکلی که دمه در بود با دیدن بلادرینا (لقبی که در زمین بازی داره) تعظیم کرد و در زمین کشتار رو باز کرد... به محض ورودش جمعیت زیادی که اونجا بودن با دیدن ماریا شروع به فریاد زدن لقبش کردن... صدای فریاد ها و همهمه ی جمعیت که یک صدا بلادرینا رو صدا می کردن باعث میشد با غرور پاهاش رو روی زمين بگذاره... وقتی به زمین بازی نزدیک شد مربیش بلافاصله باند های سفیدش رو بهش داد...اون باند ها رو می بست دور مشتش و امکان نداشت که برنده نشه...صدای داور که توی میکروفون داد میزد و اسم حریف ماریا رو میگفت از بلندگو هاي اطراف زمین کشتار شنیده میشد...برای ماریا اهمیتی نداشت که رقیبش کیه..چون قطعا اون برنده ی بازی بود...
به محض ورودش به داخل قفش که ارتفاعی حدود ۸ متر داشت و بالای اون باز بود، چشم هاش رو برای چند ثانیه از شدت نورِ نور افکن هاي قویه داخل قفس، بست و وقتی چشم هاش رو باز کرد، اونا به رنگ قرمز در اومده بودن... حریفش وارد زمین شد...ماریا حتی به صورتش نگاه نکرد..فقط وقتی صدای سوت شروع بازی رو شنید، برای زدن مشت به صورت حریف تویه صورتش نگاه کرد...
دو هزار سال...زحمت کشید تا این اعتماد لعنتی رو به دست بیاره...ابلیس اونقدر بهش اعتماد داشت و دوستش داشت که مثل دختر نداشته اش باهاش رفتار می کرد... مهارت های خاصی که مخصوص فرزندان ابلیس بود رو بهش یاد داده بود...اون دختر شاهزاده ی تاریکی ها و جهنم شده بود...هیچ شیطانی جرعت نگاه کردن یا حتی کوچیکترین سر پیچی از اون فرشته ی شیطان نما رو نداشت...چون قبل از اینکه توسط ماریا به قتل برسه، ابلیس کاره اون رو ساخته بود !
ابلیس فکر می کرد که بعد از از دست دادن پسرش این دختر مثل یک معجزه اونم درست از بهشت براش فرستاده شده...اما اون هیچ وقت فکرش رو نمی کرد که اون دختر به قصد کشتنش به جهنم اومده باشه !
و البته ماریا هم مثله یک فرزند خوب برای ابلیس یا همون به اصطلاح پدر عزیزش هر کاری می کرد...
ولی اون حالا اومده بود به زمین ! مثل یک مرخصی که از جانب ابلیس دریافت کرده بود !
البته ابلیس به اون بلیط کشتار هر چقدر آدمی که ماریا میخواد رو بهش داده بود... اما نمی دونست خودش اولین نفر از لیست کساییه که ماریا میخواد با دستای خودش خفه اش کنه...
ماریا تا حالا تویه زمین کشتار کسیو نکشته بود...میتونست...ولی نمیخواست...درسته که اونا رو تا سر حد مرگ میزد...ولی هیچ وقت اونا رو نمی کشت... و حالا هم جلوی در زمین کشتار بود!
از پله های زیر زمین پایین رفت... وقتی به پایین پله ها رسید نگهبان هیکلی که دمه در بود با دیدن بلادرینا (لقبی که در زمین بازی داره) تعظیم کرد و در زمین کشتار رو باز کرد... به محض ورودش جمعیت زیادی که اونجا بودن با دیدن ماریا شروع به فریاد زدن لقبش کردن... صدای فریاد ها و همهمه ی جمعیت که یک صدا بلادرینا رو صدا می کردن باعث میشد با غرور پاهاش رو روی زمين بگذاره... وقتی به زمین بازی نزدیک شد مربیش بلافاصله باند های سفیدش رو بهش داد...اون باند ها رو می بست دور مشتش و امکان نداشت که برنده نشه...صدای داور که توی میکروفون داد میزد و اسم حریف ماریا رو میگفت از بلندگو هاي اطراف زمین کشتار شنیده میشد...برای ماریا اهمیتی نداشت که رقیبش کیه..چون قطعا اون برنده ی بازی بود...
به محض ورودش به داخل قفش که ارتفاعی حدود ۸ متر داشت و بالای اون باز بود، چشم هاش رو برای چند ثانیه از شدت نورِ نور افکن هاي قویه داخل قفس، بست و وقتی چشم هاش رو باز کرد، اونا به رنگ قرمز در اومده بودن... حریفش وارد زمین شد...ماریا حتی به صورتش نگاه نکرد..فقط وقتی صدای سوت شروع بازی رو شنید، برای زدن مشت به صورت حریف تویه صورتش نگاه کرد...
۴.۴k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.