« شبه آخر »
« شبه آخر »
یک دفع اونا متوجه میشن دست هم رو گرفتم
دامیان : « من ... من .. دست اونو گرفتم (。・//ε//・。) »
آنیا با صورت سرخ : « دست دامیان چقدر عرق کرده »
دامیان سریع دستش رو میکشه اونور
با صدای سرخ دامیان : ام .. خب من دیگه برم
دامیان که میره
آنیا : دامیان صبر کن یه لحظه وایسا
آنیا میره خونشون وکاپشنش و یه چتر ور میداره
آنیا : بیا اینارو بگیر هوا خیلی سرده
دامیان : لاظم نبود
آنیا : ممنون .. که تا اینجا .. باهام اومدی
دامیان : کاری نکردم 😅
آنیا دامیان که خدافظی میکنن
در خانه آنیا
آنیا : ببخشید مامان که دیر اومدم باید یه چیزی میدادم به یه نفر
یک دفع آنیا میبینه که یور و لوید زوق کردن
آنیا : چیزی شده
یور : چرا به ما نگفتی دامیان دوست پسرته
لوید : تا اینجا رسوندتت چرا به ما نگفتی که با دامیان میای
آنیا : چی ؟
یور : ماهمه چی رو از پشت پنجره دیدیم
آنیا : خب ببینین اشتباه متوجه شدین من میخواستم تا خونه پیاده بیام که ...
یور میپره وسط حرفش
یور : باشه باشه تو برو استراحت کن امروز خیلی درس خوندی باید بری ...
آنیا : اما مامان
یور که آنیا رو کشون کشون میبره اتاقش
یور : وای لوید باورم نمیشه آنیا دوست پسر داره اونم دامیان 🥲
لوید : اره منم خوش حالم« باید ببینم رابطشون چتوره نباید بزارم رابطشون قطع بشه
اینجوری به ماموریت آسیب میزنن
و نباید ....»
یور که داره همین جوری ذوق میکنه و لوید هم تو ذهنش داره نقشه میکشه
و آنیا گوشش رو گذاشته روی در و هم داره به حرف های یور گوش میده هم داره ذهن
لوید رو میخونه
آنیا : خب الان چجوری به اینا غذیه رو بگم؟😒
که یک دفع آنیا به دستش نگاه میکنه و دست دامیان رو احساس میکنه تو دستش
در این طرف دامیان ...
یک دفع اونا متوجه میشن دست هم رو گرفتم
دامیان : « من ... من .. دست اونو گرفتم (。・//ε//・。) »
آنیا با صورت سرخ : « دست دامیان چقدر عرق کرده »
دامیان سریع دستش رو میکشه اونور
با صدای سرخ دامیان : ام .. خب من دیگه برم
دامیان که میره
آنیا : دامیان صبر کن یه لحظه وایسا
آنیا میره خونشون وکاپشنش و یه چتر ور میداره
آنیا : بیا اینارو بگیر هوا خیلی سرده
دامیان : لاظم نبود
آنیا : ممنون .. که تا اینجا .. باهام اومدی
دامیان : کاری نکردم 😅
آنیا دامیان که خدافظی میکنن
در خانه آنیا
آنیا : ببخشید مامان که دیر اومدم باید یه چیزی میدادم به یه نفر
یک دفع آنیا میبینه که یور و لوید زوق کردن
آنیا : چیزی شده
یور : چرا به ما نگفتی دامیان دوست پسرته
لوید : تا اینجا رسوندتت چرا به ما نگفتی که با دامیان میای
آنیا : چی ؟
یور : ماهمه چی رو از پشت پنجره دیدیم
آنیا : خب ببینین اشتباه متوجه شدین من میخواستم تا خونه پیاده بیام که ...
یور میپره وسط حرفش
یور : باشه باشه تو برو استراحت کن امروز خیلی درس خوندی باید بری ...
آنیا : اما مامان
یور که آنیا رو کشون کشون میبره اتاقش
یور : وای لوید باورم نمیشه آنیا دوست پسر داره اونم دامیان 🥲
لوید : اره منم خوش حالم« باید ببینم رابطشون چتوره نباید بزارم رابطشون قطع بشه
اینجوری به ماموریت آسیب میزنن
و نباید ....»
یور که داره همین جوری ذوق میکنه و لوید هم تو ذهنش داره نقشه میکشه
و آنیا گوشش رو گذاشته روی در و هم داره به حرف های یور گوش میده هم داره ذهن
لوید رو میخونه
آنیا : خب الان چجوری به اینا غذیه رو بگم؟😒
که یک دفع آنیا به دستش نگاه میکنه و دست دامیان رو احساس میکنه تو دستش
در این طرف دامیان ...
۲.۵k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.