رمان
مـــــعـــــشـــــوقـــــہ
پـــــاࢪٺ:8
مـــــلـــــودےاســـــنـــــیـــــپ
من و مامان بابای جدیدم توی اتاق من و بقیه هم سر جای خودشون..داشتم وسایلم و برای فردا جمع میکردم،چیزای اصلی و ضروری رو برداشتم و بقیه چیز هارو بسته بندی گذاشتم یه گوشه..
مامانم لباس راحتی تنش بود اما بابام...یه لباس مشکی بلند تا زیر زانو...با بابام حال کردماااا جدی خفن تریپ گنگی اصلا عسله لامصببببب(😂)
بعد از بستن وسیله هام نشستم روی تخت،گوشیم و برداشتم. مامان نشست جلوم و شروع کرد صحبت کردن،اروم و شمرده و با ارامش و بابا.فقط نشسته بود..
از یه مدرسه به اسم هاگوارتز گفت،از اینکه اونجا جادو یاد میدن و میریم اونجا،همه چیو درباره اونجا بهم گفت و گفت
_من و بابات هردومون توی گروه اسلیترین افتادیم،میدونم میدونم دخترم اما...اما تو یه دورگه ای!
_یعنی چی مامان؟
اروم و زمزمه وار گفت...
_پدر و مادر من ادمای عادی ای بودن که هیچی از جادو بلد نبودن،بهشون میگن ماگل،اما بابات جدن در جد جادوگر بودن،دورگه ها کسایی هستن که پدر یا مادرشون جادوگره،اما برعکسش ادم عادی ایه
_این بده؟
"ادامهدارد"
پـــــاࢪٺ:8
مـــــلـــــودےاســـــنـــــیـــــپ
من و مامان بابای جدیدم توی اتاق من و بقیه هم سر جای خودشون..داشتم وسایلم و برای فردا جمع میکردم،چیزای اصلی و ضروری رو برداشتم و بقیه چیز هارو بسته بندی گذاشتم یه گوشه..
مامانم لباس راحتی تنش بود اما بابام...یه لباس مشکی بلند تا زیر زانو...با بابام حال کردماااا جدی خفن تریپ گنگی اصلا عسله لامصببببب(😂)
بعد از بستن وسیله هام نشستم روی تخت،گوشیم و برداشتم. مامان نشست جلوم و شروع کرد صحبت کردن،اروم و شمرده و با ارامش و بابا.فقط نشسته بود..
از یه مدرسه به اسم هاگوارتز گفت،از اینکه اونجا جادو یاد میدن و میریم اونجا،همه چیو درباره اونجا بهم گفت و گفت
_من و بابات هردومون توی گروه اسلیترین افتادیم،میدونم میدونم دخترم اما...اما تو یه دورگه ای!
_یعنی چی مامان؟
اروم و زمزمه وار گفت...
_پدر و مادر من ادمای عادی ای بودن که هیچی از جادو بلد نبودن،بهشون میگن ماگل،اما بابات جدن در جد جادوگر بودن،دورگه ها کسایی هستن که پدر یا مادرشون جادوگره،اما برعکسش ادم عادی ایه
_این بده؟
"ادامهدارد"
۴۴۳
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.