جادوگرسیاه وعشق ❤️🖤پارت۱۲
هیرا:باشه قبول بریم .
جونگکوک:پس صبر کون من لباسمو عوض کونم که بریم .
هیرا:جونگکوک رفت اتاق لباس عوض کونه من توی پذیرای منتظر بودم که خودمو توی آینه توی پذیرای دیدم جلوتر رفت موهام نگاه بعدبه لباسی کوک نگاه کردم لباسی جونگکوک خیلی برام بزرگ بودن ولی بوی خیلی خوبی میدادن یعنی جونگکوک این بو رو میده؟
یه دفه به خودم اومدم دختر دیونه داری چی میگی به تو چه هر بوی که میده.
باخودم گفتم نمیتونم با لباسی اون بیرون برم.
رفتم بالا که از جونگکوک بپرسم لباس هام کجان .
در اتاق باز بود از لایی در نگاه کردم داشت لباس میپوشید تی شرت شو درآورد
هیرا:وای چه بدنی داره
بدنش خیلی جذاب بود انگار ورزش میکونه.
آخه شکمش شیشه تیکه بود
داشتم به بدن جذابش نگاه میکردم که گوشی جونگکوک زنگ خورد کوک جواب داد بله با صدای کوک از فکر کردن به بدنش اومدم بیرون
نمیخواستم گوش کونم ولی یه دفه خیلی کنجکاو شودم ببینم کی .
جونگکوک یه دفه داد زد
جونگکوک:تازه یادتون اومده که من پسرتونم ؟
چرا وقتی منو نمیخاست شما منو به دنیا اوردی چرا؟
جونگکوک:اوما من دیگه قط میکونم به پدر بگین نیازی نیست نگران من باشه چون نتونست برام پدری کون منم
دیگه پدر کردن شو نمیخام .گوشی رو قط کرد
روی تخت شه نشست .
هیرا:فهمیدم که کوک ربطی خوبی با پدر مادرش نداره.
دیدم چقدر با غم و عصبانیت با مادرش حرف زد.
هیرا:باید کوک خوش حال کونم دلم براش میسوخت
تو همچین روز ی نباید این قدر ناراحت باشه رفتم توی اتاق.
انگار نه انگار که چیزی می بدونم .
روبه روش وایسادم .بهش گفتم
هیرا:خب بریم آمادئ ؟
جونگکوک:پس صبر کون من لباسمو عوض کونم که بریم .
هیرا:جونگکوک رفت اتاق لباس عوض کونه من توی پذیرای منتظر بودم که خودمو توی آینه توی پذیرای دیدم جلوتر رفت موهام نگاه بعدبه لباسی کوک نگاه کردم لباسی جونگکوک خیلی برام بزرگ بودن ولی بوی خیلی خوبی میدادن یعنی جونگکوک این بو رو میده؟
یه دفه به خودم اومدم دختر دیونه داری چی میگی به تو چه هر بوی که میده.
باخودم گفتم نمیتونم با لباسی اون بیرون برم.
رفتم بالا که از جونگکوک بپرسم لباس هام کجان .
در اتاق باز بود از لایی در نگاه کردم داشت لباس میپوشید تی شرت شو درآورد
هیرا:وای چه بدنی داره
بدنش خیلی جذاب بود انگار ورزش میکونه.
آخه شکمش شیشه تیکه بود
داشتم به بدن جذابش نگاه میکردم که گوشی جونگکوک زنگ خورد کوک جواب داد بله با صدای کوک از فکر کردن به بدنش اومدم بیرون
نمیخواستم گوش کونم ولی یه دفه خیلی کنجکاو شودم ببینم کی .
جونگکوک یه دفه داد زد
جونگکوک:تازه یادتون اومده که من پسرتونم ؟
چرا وقتی منو نمیخاست شما منو به دنیا اوردی چرا؟
جونگکوک:اوما من دیگه قط میکونم به پدر بگین نیازی نیست نگران من باشه چون نتونست برام پدری کون منم
دیگه پدر کردن شو نمیخام .گوشی رو قط کرد
روی تخت شه نشست .
هیرا:فهمیدم که کوک ربطی خوبی با پدر مادرش نداره.
دیدم چقدر با غم و عصبانیت با مادرش حرف زد.
هیرا:باید کوک خوش حال کونم دلم براش میسوخت
تو همچین روز ی نباید این قدر ناراحت باشه رفتم توی اتاق.
انگار نه انگار که چیزی می بدونم .
روبه روش وایسادم .بهش گفتم
هیرا:خب بریم آمادئ ؟
۱۱.۰k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.