خدمتکار اجباری﴿پارت5﴾
∆خانم هان∆دختره ی... چجوری جرئت می کنی اینجوری با اباب حرف بزنی؟ ها؟!
∆ا/ت∆معذرت می خوام
✷✷✷
هنوز هم نمی دونست چرا جواب اباب رو نداد و بیشتر دعوا نکرد... شاید ناگهان یاد مادرش افتاد و از گفتن همچین حرف هایی به خودش
لعنت فرستاد... اما فهمید که دیگه راه فراری وجود نداره و باید صبر کنه و ببینه که چه کاری میخوان باهاش بکنن... انتظار هر چیزی رو از
جانب اون آدم بی رحم داشت... ∆بردنم توی یه انباری البته انباری نبود بیشتر میشد به یه سیاه چاله ی تنگ و تاریک تشبیه کرد... چجوری
من میتونستم اینجارو تحمل کنم؟ نمی تونم... منو انداخت داخل اون سیاهچاله و در آهنینرو بست و قفل کرد...
(((سه روز بعد)))
سه روز گذشته و من هنوز داخل اون انباری نفرت انگیزم... جون ندارم... قلبم درد می کنه داره تیر میکشه... این چند روز فقط آب خوردم اما
اینها نسبت به درد هایی که تابحال کشیدم هیچی نیستن... هیچی... توی این افکارم بودم که ناگهان اون در بزرگ آهنی باز شد و یکی به داخل
اومد... به سختی سرم رو اززمین سرد اون انباری جدا کردم و به بالا آوردم و با دیدن کسی که بالای سرم بود متعجب شدم... لیانا بود... آره
اون لیانا بود... (همون دوست ا/ت که اینجارو بهش معرفی کرد)
∆ا/ت∆ل... لیانا از... از اینجا ب... برو... خواهش می... می کنم... ا... ای... اینجا امن... ن... نیست... ✷اما لیانا فقط با نگاه هایی که تحقیر
درشون موج میزد به ا/ت نگاه می کرد... با پوزخندی صدا دار شروع به صحبت کرد...
∆لیانا∆ببین به چه روزی افتاده... هاه هاه هاه... نترسعزیز دل من... تازهاینجا امن ترین جا برای منه... حقته... حقته که به چنینروزی
افتادی...روزی...روزی که توی اون بیمارستان بودی و بهترین و خوشگلترین و پرطرفدار ترین جراح اونجا بودی باید به امروز هم فکر می
کردی... اون موقع یک چشم من خون بود و یک چشمم حسادت بر علیه تو... اما تو نمیدیدی... هیچوقت از این کاری که باهات کردم
پشیمون نمیشم... اونقدری باید تضاهر کنی که یکی رو دوست داری تا بمیرییی... ✷✷✷
ناگهان لیانا با انبوهی از خشم های انباشته شده و چشمانی که لایه ای آبدار برشون تشکیل شده بود به بیرون رفت و اون دررو جوری بست
که بدن بی جون ا/ت به لرزه در اومد...
✷✷✷ا/ت:اون... اون لیانا بود... لیانا منو از عمد به اون ها معرفی کردی بود... لیانا از همه ی این اتفاق... ها خ... خبر داشت... می... خواستم
گریه کنم اما توان ا... این... کارو نداشتم می... خواستم داد... بزنم اما اک... اکسیژنی برام نمونده بود که داد بزنم... اون دختر... چجوری
تونست چجوری تونست... با من ابن کارو ک... کنه در صورتی که من اونقدر باهاشخ... خوش رفتار و خوب بودم... اما...چ... چرا گفت باید...
تظاهر کنم ک... که ه یکی رو دوست دارم؟ من... منظورش چی بود؟
∆اباب∆کیه؟
∆خانم هان∆منم اباب میتونم بیام داخل؟
∆اباب∆بیا... [خانم هان مثلهمیشه آروم دررو باز کرد و به داخل اومد]
∆خانم هان∆اباب اون دختری که یه روز پیش آوردم هنوز توی انباری هست... باهاش چیکار کنم؟
∆اباب∆هنوز اونجاست؟
∆خانم هان∆بله
∆اباب∆برو بیارش اینجا
∆خانم هان∆بله چشم
... [خانم هان دررو بست و به طرف اون انباری رفت... در انباری رو باز کرد و با دیدن صحنه ای که جلوش بود چشماش از تعجب وا موند...
بلافاصله به طرف اتاق اباب دوید و با سرعت اون دررو باز کرد و با اضطراب و نفس نفسزدنی که حرف زدن رو برش سخت می کردند
گفت:اباب ایندخترهاز حال رفتههه... بیهوش شدههه...
∆اباب∆چی گفتییی؟!؟؟برو زود بیارششش برو خانم هاننن...
(ادامه دارد... معذرت می خوام کم بود فقط می خواستم اذیت کنم یکم?)
∆ا/ت∆معذرت می خوام
✷✷✷
هنوز هم نمی دونست چرا جواب اباب رو نداد و بیشتر دعوا نکرد... شاید ناگهان یاد مادرش افتاد و از گفتن همچین حرف هایی به خودش
لعنت فرستاد... اما فهمید که دیگه راه فراری وجود نداره و باید صبر کنه و ببینه که چه کاری میخوان باهاش بکنن... انتظار هر چیزی رو از
جانب اون آدم بی رحم داشت... ∆بردنم توی یه انباری البته انباری نبود بیشتر میشد به یه سیاه چاله ی تنگ و تاریک تشبیه کرد... چجوری
من میتونستم اینجارو تحمل کنم؟ نمی تونم... منو انداخت داخل اون سیاهچاله و در آهنینرو بست و قفل کرد...
(((سه روز بعد)))
سه روز گذشته و من هنوز داخل اون انباری نفرت انگیزم... جون ندارم... قلبم درد می کنه داره تیر میکشه... این چند روز فقط آب خوردم اما
اینها نسبت به درد هایی که تابحال کشیدم هیچی نیستن... هیچی... توی این افکارم بودم که ناگهان اون در بزرگ آهنی باز شد و یکی به داخل
اومد... به سختی سرم رو اززمین سرد اون انباری جدا کردم و به بالا آوردم و با دیدن کسی که بالای سرم بود متعجب شدم... لیانا بود... آره
اون لیانا بود... (همون دوست ا/ت که اینجارو بهش معرفی کرد)
∆ا/ت∆ل... لیانا از... از اینجا ب... برو... خواهش می... می کنم... ا... ای... اینجا امن... ن... نیست... ✷اما لیانا فقط با نگاه هایی که تحقیر
درشون موج میزد به ا/ت نگاه می کرد... با پوزخندی صدا دار شروع به صحبت کرد...
∆لیانا∆ببین به چه روزی افتاده... هاه هاه هاه... نترسعزیز دل من... تازهاینجا امن ترین جا برای منه... حقته... حقته که به چنینروزی
افتادی...روزی...روزی که توی اون بیمارستان بودی و بهترین و خوشگلترین و پرطرفدار ترین جراح اونجا بودی باید به امروز هم فکر می
کردی... اون موقع یک چشم من خون بود و یک چشمم حسادت بر علیه تو... اما تو نمیدیدی... هیچوقت از این کاری که باهات کردم
پشیمون نمیشم... اونقدری باید تضاهر کنی که یکی رو دوست داری تا بمیرییی... ✷✷✷
ناگهان لیانا با انبوهی از خشم های انباشته شده و چشمانی که لایه ای آبدار برشون تشکیل شده بود به بیرون رفت و اون دررو جوری بست
که بدن بی جون ا/ت به لرزه در اومد...
✷✷✷ا/ت:اون... اون لیانا بود... لیانا منو از عمد به اون ها معرفی کردی بود... لیانا از همه ی این اتفاق... ها خ... خبر داشت... می... خواستم
گریه کنم اما توان ا... این... کارو نداشتم می... خواستم داد... بزنم اما اک... اکسیژنی برام نمونده بود که داد بزنم... اون دختر... چجوری
تونست چجوری تونست... با من ابن کارو ک... کنه در صورتی که من اونقدر باهاشخ... خوش رفتار و خوب بودم... اما...چ... چرا گفت باید...
تظاهر کنم ک... که ه یکی رو دوست دارم؟ من... منظورش چی بود؟
∆اباب∆کیه؟
∆خانم هان∆منم اباب میتونم بیام داخل؟
∆اباب∆بیا... [خانم هان مثلهمیشه آروم دررو باز کرد و به داخل اومد]
∆خانم هان∆اباب اون دختری که یه روز پیش آوردم هنوز توی انباری هست... باهاش چیکار کنم؟
∆اباب∆هنوز اونجاست؟
∆خانم هان∆بله
∆اباب∆برو بیارش اینجا
∆خانم هان∆بله چشم
... [خانم هان دررو بست و به طرف اون انباری رفت... در انباری رو باز کرد و با دیدن صحنه ای که جلوش بود چشماش از تعجب وا موند...
بلافاصله به طرف اتاق اباب دوید و با سرعت اون دررو باز کرد و با اضطراب و نفس نفسزدنی که حرف زدن رو برش سخت می کردند
گفت:اباب ایندخترهاز حال رفتههه... بیهوش شدههه...
∆اباب∆چی گفتییی؟!؟؟برو زود بیارششش برو خانم هاننن...
(ادامه دارد... معذرت می خوام کم بود فقط می خواستم اذیت کنم یکم?)
۵.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.