وقتی میفهمه با پسر جونگکوک قرار میزاری...
چندپارتی شوگا
وقتی میفهمه با پسر جونگکوک قرار میزاری...
پارت: اخر
✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯
زنگ زدن به آمبولانس و ات رو بردن به نزدیک ترین بیمارستان و هانا به جونگ کوک هم زنگ زد و آن ها هم سریع آمدند
کوک : شوگا؟...هانا؟
شوگا : شما اینجا چی کار میکنید؟
هانا : من زنگ زدم
ورونیکا: ات چطوره؟
هانا : نمیدونیم هنوز دکتر چیزی نگفته
کوک : اوکی
(چند مین بعد)
دکتر : سلام
هانا : سلام آقای دکتر...من مادر ات هستم دخترم حالش چطوره؟
دکتر : خوبه...تیغ به شاه رگش نخورده
هانا : (نفس عمیقی کشید)...خیلی ممنونم میتونیم ببینیمش؟
دکتر : بله میتونید
هانا : ممنون
شوگا : جونهی...
جونهی: بله؟
شوگا : تو اول برو
جونهی : واقعا....ممنونم
جونهی توی اتاق ات وقتی ات رو اونجوری روی تخت بیمارستان دید آروم آروم اشک ریخت و کنارش نشت دست های ات رو توی دستاش گرفت
جونهی : ات...خواهش میکنم....نرو...لطفا تنهام نزار....ات....لطفا(همینجوری که صحبت میکرد گریه هم میکرد)
جونهی: ات بلند شو.....هق....خواهش میکنممممم....هق..هق
ات : جون...هی؟(کم کم چشماش رو باز کرد)
جونهی : جونم ات؟
ات : جونهی...من...تو..رو....خیلی..دوستت دارم
جونهی: منم....لطفا دیگه از این کار ها نکن
ات : باشه
هم رو بغل کرد و جونهی بوسه ای روی سر ات گزاشت جونهی داشت میرفت بیرون که شوگا آمد داخل
شوگا : بچه ها من...من..واقعا متاسفم...من واقعا نمیدونم که چطوری تونستم این کار رو بکنم
جونهی: عمو...عیبی نداره شما هم عصبانی شدید
ات: بابا...خیلی دوستت دارم بابا....
شوگا : منم دوستت دارم دخترم
هانا و ورونیکا و کوک هم آمدن داخل
کوک : خوب پس همه چی اوکی شد
هانا : بله همه چی درست شد
ورونیکا : خوب...کم کم هم دیگه منتظریم که ات خانم مرخص بشه و بتونیم دیگه بقیه ی کار هارو انجام بدیم
شوگا : ارههه
همه خندیدن و این داستان به خوبی تموم شدددد
✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯
پایاننن
قشنگ بود؟
رمان بعدی از کی باشه؟
وقتی میفهمه با پسر جونگکوک قرار میزاری...
پارت: اخر
✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯
زنگ زدن به آمبولانس و ات رو بردن به نزدیک ترین بیمارستان و هانا به جونگ کوک هم زنگ زد و آن ها هم سریع آمدند
کوک : شوگا؟...هانا؟
شوگا : شما اینجا چی کار میکنید؟
هانا : من زنگ زدم
ورونیکا: ات چطوره؟
هانا : نمیدونیم هنوز دکتر چیزی نگفته
کوک : اوکی
(چند مین بعد)
دکتر : سلام
هانا : سلام آقای دکتر...من مادر ات هستم دخترم حالش چطوره؟
دکتر : خوبه...تیغ به شاه رگش نخورده
هانا : (نفس عمیقی کشید)...خیلی ممنونم میتونیم ببینیمش؟
دکتر : بله میتونید
هانا : ممنون
شوگا : جونهی...
جونهی: بله؟
شوگا : تو اول برو
جونهی : واقعا....ممنونم
جونهی توی اتاق ات وقتی ات رو اونجوری روی تخت بیمارستان دید آروم آروم اشک ریخت و کنارش نشت دست های ات رو توی دستاش گرفت
جونهی : ات...خواهش میکنم....نرو...لطفا تنهام نزار....ات....لطفا(همینجوری که صحبت میکرد گریه هم میکرد)
جونهی: ات بلند شو.....هق....خواهش میکنممممم....هق..هق
ات : جون...هی؟(کم کم چشماش رو باز کرد)
جونهی : جونم ات؟
ات : جونهی...من...تو..رو....خیلی..دوستت دارم
جونهی: منم....لطفا دیگه از این کار ها نکن
ات : باشه
هم رو بغل کرد و جونهی بوسه ای روی سر ات گزاشت جونهی داشت میرفت بیرون که شوگا آمد داخل
شوگا : بچه ها من...من..واقعا متاسفم...من واقعا نمیدونم که چطوری تونستم این کار رو بکنم
جونهی: عمو...عیبی نداره شما هم عصبانی شدید
ات: بابا...خیلی دوستت دارم بابا....
شوگا : منم دوستت دارم دخترم
هانا و ورونیکا و کوک هم آمدن داخل
کوک : خوب پس همه چی اوکی شد
هانا : بله همه چی درست شد
ورونیکا : خوب...کم کم هم دیگه منتظریم که ات خانم مرخص بشه و بتونیم دیگه بقیه ی کار هارو انجام بدیم
شوگا : ارههه
همه خندیدن و این داستان به خوبی تموم شدددد
✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯✯
پایاننن
قشنگ بود؟
رمان بعدی از کی باشه؟
۱۴.۶k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.