*پارت شانزدهم*
*بله؟؟؟کیه؟؟؟
با نفس نفس میگم.
+م...منم...دایی...منم...ا.ت...خواهرزادت!
در رو باز می کنه.
*سلام ا.ت !!چطوری؟؟؟چرا...اینجوری؟؟؟
+الان وقت ندارم توضیح بدم!به کمکت نیاز دارم!!خواهش می کنم عجله کنین!
همون مسیر رو با سرعت بیشتری برمی گردیم!به اون درخته می رسیم.تهیونگ رنگ پریده تر شده!
+دایی جان!زود باشین؟
با تعجب گفت.
*ایشون...کین؟؟؟
+بعدا بهتون میگم!عجله کنین!تیر سمی خورده!
*باشه...
می شینه و زخم تهیونگ رو بررسی می کنه.یکم از خمیری که همراهش بود
رو روی زخمش می ماله.بلند میشه
*این فعلا کمی روند سم رو کند می کنه!
بلند میشه و تهیونگ رو کول می کنه.
به کلبه می رسیم.درو باز می کنم و میریم داخل.برعکس ظاهر کوچیکش
جای بزرگیه.تهیونگ رو روی تشکی که روی زمین پهنه می زاره.
*برام پارچه تمیز و اون ظرفی که اونجاس رو بیار!مواظب باش چون داغه!
میارمش و جیمین مشغول میشه...
بعد از مدتی...
بعد از مدتی تهیونگ چشماشو باز می کنه.نگاهی بهش می ندازم که از درد
ناله می کنه و دستش رو روی زخمش می زاره و دندون هاش رو روی هم
فشار میده.
-اهههههههههه...لعنتی!!
و بعد درحالیکه نفس نفس می زنه،سعی می کنه بلند شه و بشینه که نمی
زارم.با تعجب نگام می کنه...
-اینجا کجاس؟؟
+اینجا خونه یکی از آشناهامه!نگران نباش!
چشماش رو می بنده و دوباره دراز می کشه.ناگهان جیمین در رو باز می کنه و
با یه عالمه هیزم توی دستش وارد کلبه میشه.
-سالام ا.ت!چطوره؟؟
+بهتره...
تهیونگ یکی از چشماشو باز می کنه و جیمین رو ورانداز می کنه.
+اممم...دایی جان می خوام...
با خجالت سرم رو پایین می ندازم.از معرفی کردنش به عنوان همسرم خجالت می کشم.اونم...جلوی دایی که بعد از 10 سال دیدمش!
+ایشون...همسر من...تهیونگه!
جیمین با تعجب بهم نگاه می کنه.
*کی ازدواج کردی؟؟؟
موهامو میدم عقب می خوام جواب بدم که تهیونگ با اوقات تلخی میگه:ما به
اختیار خودمون ازدواج نکردیم که به کسی هم خبر بدیم!
با عصبانیت نگاش کردم؟هیچ وقت نمی تونستم درکش کنم!چرا این طوریه.
مشتی می زنم به پهلوش که از درد آهی می کشه.لای دندونی میگم:این چه وضع حرف زدنه؟؟؟
جیمین لبخندی می زنه:
اشکالی نداره...خب اون زخمی شده و حوصله نداره!
و بعد بلند میشه و از کلبه میره بیرون!برمی گردم سمتش!
+یااا!!!معلوم هس چته؟؟؟چرا با داییم این طوری صحبت کردی هان؟؟؟اگه یکم فقط یکم اگه لطف حالیت می شد باهاش این طوری حرف نمی زدی!اگه اون نبود الان تو مـ....
وسط حرفم می پره.
-کاش می زاشت بمیرم!
بهش نزدیک میشم و به نیم رخش که برخالف جهت منه نگاه می کنم.
با نفس نفس میگم.
+م...منم...دایی...منم...ا.ت...خواهرزادت!
در رو باز می کنه.
*سلام ا.ت !!چطوری؟؟؟چرا...اینجوری؟؟؟
+الان وقت ندارم توضیح بدم!به کمکت نیاز دارم!!خواهش می کنم عجله کنین!
همون مسیر رو با سرعت بیشتری برمی گردیم!به اون درخته می رسیم.تهیونگ رنگ پریده تر شده!
+دایی جان!زود باشین؟
با تعجب گفت.
*ایشون...کین؟؟؟
+بعدا بهتون میگم!عجله کنین!تیر سمی خورده!
*باشه...
می شینه و زخم تهیونگ رو بررسی می کنه.یکم از خمیری که همراهش بود
رو روی زخمش می ماله.بلند میشه
*این فعلا کمی روند سم رو کند می کنه!
بلند میشه و تهیونگ رو کول می کنه.
به کلبه می رسیم.درو باز می کنم و میریم داخل.برعکس ظاهر کوچیکش
جای بزرگیه.تهیونگ رو روی تشکی که روی زمین پهنه می زاره.
*برام پارچه تمیز و اون ظرفی که اونجاس رو بیار!مواظب باش چون داغه!
میارمش و جیمین مشغول میشه...
بعد از مدتی...
بعد از مدتی تهیونگ چشماشو باز می کنه.نگاهی بهش می ندازم که از درد
ناله می کنه و دستش رو روی زخمش می زاره و دندون هاش رو روی هم
فشار میده.
-اهههههههههه...لعنتی!!
و بعد درحالیکه نفس نفس می زنه،سعی می کنه بلند شه و بشینه که نمی
زارم.با تعجب نگام می کنه...
-اینجا کجاس؟؟
+اینجا خونه یکی از آشناهامه!نگران نباش!
چشماش رو می بنده و دوباره دراز می کشه.ناگهان جیمین در رو باز می کنه و
با یه عالمه هیزم توی دستش وارد کلبه میشه.
-سالام ا.ت!چطوره؟؟
+بهتره...
تهیونگ یکی از چشماشو باز می کنه و جیمین رو ورانداز می کنه.
+اممم...دایی جان می خوام...
با خجالت سرم رو پایین می ندازم.از معرفی کردنش به عنوان همسرم خجالت می کشم.اونم...جلوی دایی که بعد از 10 سال دیدمش!
+ایشون...همسر من...تهیونگه!
جیمین با تعجب بهم نگاه می کنه.
*کی ازدواج کردی؟؟؟
موهامو میدم عقب می خوام جواب بدم که تهیونگ با اوقات تلخی میگه:ما به
اختیار خودمون ازدواج نکردیم که به کسی هم خبر بدیم!
با عصبانیت نگاش کردم؟هیچ وقت نمی تونستم درکش کنم!چرا این طوریه.
مشتی می زنم به پهلوش که از درد آهی می کشه.لای دندونی میگم:این چه وضع حرف زدنه؟؟؟
جیمین لبخندی می زنه:
اشکالی نداره...خب اون زخمی شده و حوصله نداره!
و بعد بلند میشه و از کلبه میره بیرون!برمی گردم سمتش!
+یااا!!!معلوم هس چته؟؟؟چرا با داییم این طوری صحبت کردی هان؟؟؟اگه یکم فقط یکم اگه لطف حالیت می شد باهاش این طوری حرف نمی زدی!اگه اون نبود الان تو مـ....
وسط حرفم می پره.
-کاش می زاشت بمیرم!
بهش نزدیک میشم و به نیم رخش که برخالف جهت منه نگاه می کنم.
۳۰.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.