قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۳
قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۳
ویو تهیونگ
کاملا تعجب رو از چهره اش میخوندم
نمیدونم چرا ، اما واقعا دلیلم امنیت نبود . میخواستم کنارم باشه
همه جا و در هر حال ... شاید بهش وابسته شدم. اما هرچی هست نمیتونم خودم رو قانع کنم عشقه
عشق چیز مزخرفیه...اون همجنسمه ، اون ازم کوچیک تره ، اون با من متفاوته
هرچی هست از وابستگی یا هوسه.. نباید ادامه پیدا کنه
ته : حالا هم عین مجسمه نشین...
کوک : ...ا...اما قربان ، من ... من باید به خونه خودم برم. از صبح زود تا آخر شب کنارتون هستم ، ولی خواهش میکنم اجازه بدید شب رو خونه خودم باشم(تعجب و ناراحت)
ته : اگر یه دلیل منطقی برام بیاری شاید.!
کوک : خ...خب من...من مشکل دارم!!
ته : فردا صبح با وسیله هات دم دری. شب بخیر(سرد)
پیاده شدم و رفتم داخل
از پشت پنجره منتظر نگاهش میکردم ، بعد مدتی پیاده شد و اومد سمت در
هل کرده از پشت پنجره رفتم کنار و کتم رو درآوردم
زنگ درو زد. سعی کردم بیخیال باشم اما قلبم تند تند میزد
ته : بله؟!(بی تفاوت)
کوک : ب...ببخشید ، سوییچ
ته : اوکی.
کوک : شب خوش
رفت و منتظر حرفم نموند. چند مین خیره به راه رفتش موندم
یعنی الان کجاست؟ رسید به شرکت؟ نکنه یه چیزیش بشه؟ گیر هیز میزا نیوفته؟ برم دنبالش؟ اگر برم چه فکری میکنه؟ حالش خوبه ؟
کلافه شده بودم از این فکرای بی جواب
دیگه تحمل نداشتم ، قلبم فرا تر از تصورات پوچم میرفت .
کتم رو برداشتم و دوییدم سمت ماشین .
کل خیابونا رو دنبالش میگشتم که نزدیک پل دیدمش
تعجب کرده بودم . چرا نشسته اونجا؟ یعنی چیشده؟
آروم پیاده شدم و به ماشین تکیه دادم
صدای هق هقاشو میشنیدم
نمیدونستم چی شده که داره گریه میکنه. این موقع شب تنهایی ، اونم پسری به خوش هیکلی و خوش قیافه ای کوک این بیرون واقعا چیز ترسناک و وسوسه گری بود..
سعی کردم همین امشب این حس غرور و سردی رو بزارم کنار
همین امشب رو باهاش باشم ؛ به کام و میل اون رفتار کنم
رفتم کنارش و آروم نشستم .
تا منو دید پرید
ته : بشین.
کوک : ق...قربان.!!؟(بغض)
ته : یادمه گفتی خوش نداری تو جمع دونفره بهم بگی قربان..
آروم آروم اومد جلو و نشست کنارم.
میدونستم معذبه ..
ته : الان وقت معذب بودن و تعارف داشتن نیست...امشب...به میل تو عمل میکنم ، پس با هیونگت راحت باش(لبخند)
خودمم یکم تردید داشتم از حرفام
ویو کوک
کاملا تغییر کرده بود . یه رو دیگه شده بود
محال ممکنه این همون تهیونگ خشن و سردی باشه که تا چند دقیقه پیش میدیدم
این دومین باری بود که لبخندش رو میدیدم و چقدر از این زیبایی به وجد میومدم
ویو تهیونگ
کاملا تعجب رو از چهره اش میخوندم
نمیدونم چرا ، اما واقعا دلیلم امنیت نبود . میخواستم کنارم باشه
همه جا و در هر حال ... شاید بهش وابسته شدم. اما هرچی هست نمیتونم خودم رو قانع کنم عشقه
عشق چیز مزخرفیه...اون همجنسمه ، اون ازم کوچیک تره ، اون با من متفاوته
هرچی هست از وابستگی یا هوسه.. نباید ادامه پیدا کنه
ته : حالا هم عین مجسمه نشین...
کوک : ...ا...اما قربان ، من ... من باید به خونه خودم برم. از صبح زود تا آخر شب کنارتون هستم ، ولی خواهش میکنم اجازه بدید شب رو خونه خودم باشم(تعجب و ناراحت)
ته : اگر یه دلیل منطقی برام بیاری شاید.!
کوک : خ...خب من...من مشکل دارم!!
ته : فردا صبح با وسیله هات دم دری. شب بخیر(سرد)
پیاده شدم و رفتم داخل
از پشت پنجره منتظر نگاهش میکردم ، بعد مدتی پیاده شد و اومد سمت در
هل کرده از پشت پنجره رفتم کنار و کتم رو درآوردم
زنگ درو زد. سعی کردم بیخیال باشم اما قلبم تند تند میزد
ته : بله؟!(بی تفاوت)
کوک : ب...ببخشید ، سوییچ
ته : اوکی.
کوک : شب خوش
رفت و منتظر حرفم نموند. چند مین خیره به راه رفتش موندم
یعنی الان کجاست؟ رسید به شرکت؟ نکنه یه چیزیش بشه؟ گیر هیز میزا نیوفته؟ برم دنبالش؟ اگر برم چه فکری میکنه؟ حالش خوبه ؟
کلافه شده بودم از این فکرای بی جواب
دیگه تحمل نداشتم ، قلبم فرا تر از تصورات پوچم میرفت .
کتم رو برداشتم و دوییدم سمت ماشین .
کل خیابونا رو دنبالش میگشتم که نزدیک پل دیدمش
تعجب کرده بودم . چرا نشسته اونجا؟ یعنی چیشده؟
آروم پیاده شدم و به ماشین تکیه دادم
صدای هق هقاشو میشنیدم
نمیدونستم چی شده که داره گریه میکنه. این موقع شب تنهایی ، اونم پسری به خوش هیکلی و خوش قیافه ای کوک این بیرون واقعا چیز ترسناک و وسوسه گری بود..
سعی کردم همین امشب این حس غرور و سردی رو بزارم کنار
همین امشب رو باهاش باشم ؛ به کام و میل اون رفتار کنم
رفتم کنارش و آروم نشستم .
تا منو دید پرید
ته : بشین.
کوک : ق...قربان.!!؟(بغض)
ته : یادمه گفتی خوش نداری تو جمع دونفره بهم بگی قربان..
آروم آروم اومد جلو و نشست کنارم.
میدونستم معذبه ..
ته : الان وقت معذب بودن و تعارف داشتن نیست...امشب...به میل تو عمل میکنم ، پس با هیونگت راحت باش(لبخند)
خودمم یکم تردید داشتم از حرفام
ویو کوک
کاملا تغییر کرده بود . یه رو دیگه شده بود
محال ممکنه این همون تهیونگ خشن و سردی باشه که تا چند دقیقه پیش میدیدم
این دومین باری بود که لبخندش رو میدیدم و چقدر از این زیبایی به وجد میومدم
۲.۴k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.