چند پارتی: نام:"عروسک بغلی"
part ⁶
*****
÷:خب...فراموشش کن یخمک!
+:نمیشه...
وقتی میخوای
یِ نفرک خیلی دوسش داریروفراموش کنی
مثل این میمونهکه؛
با خودکار نوشتهباشی،
و بخوای با پاكکن پاکشکنی،
یا بخوای غلطگیر استفادهکنی.
شاید با پاكکن کمرنگبشه
یا اونقدر بکشیرو کاغذ که حتی کاغذ پارهبشه
یا با غلطگیر،
روشرو بگیریکه دیگهاون نوشتهرو نبینی؛
یا یهتیکه از کاغذت کندهبشه،
یا یهلکه روش میمونه،
اما بازم اثرشهست
هیچوقت نمیره
هیچوقت!
÷:برات چیکار کنم ک بهت...
+:نمیخاد کاری کنی یونا!تو ب کارایه عردسیت برس دختر!*لبخند
* ¹ هفته بعد_روز عروسی*
راوی:دختر وارد تالار شد...دوستشو دید ک تو لباس سفید عروس مثل فرشته ها شده بود...
ب طرفش رفت آنا ناگهان ب پسری برخورد کرد
سرشو طرفش کرد و فهنید اون پسر همون پسره!
دوست قدیمیش "مین سوجون"...
گر چِ کِ هایون نمیدونست کِ سوجون بش حس داره...
%:اوه..هایون!*ذوق
+:سوجونااا...
%:ب..ببینم راسته ک دوس پسر...
+:آره...ولی خب...نشد دیگه بهم زدیم...
%:تُ بش حسی داش...
+:دیوونش بودم و هستم!*خنده فیک
%:هعی...میشه برام توصیفش کنی؟*ناراحت_غم باد
"+:نمیدونم...من نمیدونم چجوری باید توصیفش کنم...چجوری باید زیبا توصیفش کنم؟وقتی تمام زیبایی های جهان رو به روش ب هیچ میرسن؟بزار از چشماش بگم...ولی نمیدونم باید به زیبایی سیاهی شب وصفشون کنم یا درخشانی ستاره ها...بزار از لب هاش بگم...ولی نمیدونم باید به سرخی انار وصفش کنم یا سرخی شراب..
بزار از چهره اش بگم...ولی ننیدونم باید ب صورت یِ الهه وصفش کنم یا ب بغلی بودن ی عروسک؟...باید چجوری وصفش کنم؟چجوری وصفش کنم ک بِ زیبایی های جهان برنخوره؟
%:تُ...تُ دلت نشکسته ک اون ولت کر...
+:دوس ندارم ب گذشته فک کنم سوجون!
بعد رفت ب طرف یونا رفت...
+:بيوه سیاه خیلی ژذابب شدی*ذوق
×:تشکر پرنسس*لبخند
ک یکدفعه پسری ب سمتشون اومد...
_:یونا پدرت گفت این گردنبندو...*هایون رو میبینه>
"هایون":
فاک...پس یونا قرار بود با جونگ کوک ازدواج کنه!
لعنتی...
با ی لبخند تلخ رو ب یونا گفتم:
یخمک من دیگِ تنهاتون میزارم!*بغض_لبخند
بعد با دو رفتم ...
رفتم سمت صندلیم...
و روش نشستم...
بغضمو خوردم ب اینکار عادت داشتم...
_ ³ ساعت بعد_
حاجیه🤓:و حالا از داماد میپرسیم...
آقایه جئون جونگ کوک آیا در شادی و غم،
در سختی و آسایش،
در بسیاری و تندرستی،...
آیا قبول میکنین خانم جانگ یونا را همراهی کنین و تا زمانی ک مرگ شما را از هم جدا کند دوستش داشته باشید؟
_:بله!
ک صدایه جیغ و داد مهمونا بالا رفت....
الان باید همو میبوسیدن دیگه؟
باور نمیکردم!
پا تند کردم و از تالار اومدم بیرون و ب سمت خونم دویدم...
* خونه عش*
با بغض زیاد و گریه شروع ب نوشتن نامه ای برایه اون عروسک کردم:....
*****
÷:خب...فراموشش کن یخمک!
+:نمیشه...
وقتی میخوای
یِ نفرک خیلی دوسش داریروفراموش کنی
مثل این میمونهکه؛
با خودکار نوشتهباشی،
و بخوای با پاكکن پاکشکنی،
یا بخوای غلطگیر استفادهکنی.
شاید با پاكکن کمرنگبشه
یا اونقدر بکشیرو کاغذ که حتی کاغذ پارهبشه
یا با غلطگیر،
روشرو بگیریکه دیگهاون نوشتهرو نبینی؛
یا یهتیکه از کاغذت کندهبشه،
یا یهلکه روش میمونه،
اما بازم اثرشهست
هیچوقت نمیره
هیچوقت!
÷:برات چیکار کنم ک بهت...
+:نمیخاد کاری کنی یونا!تو ب کارایه عردسیت برس دختر!*لبخند
* ¹ هفته بعد_روز عروسی*
راوی:دختر وارد تالار شد...دوستشو دید ک تو لباس سفید عروس مثل فرشته ها شده بود...
ب طرفش رفت آنا ناگهان ب پسری برخورد کرد
سرشو طرفش کرد و فهنید اون پسر همون پسره!
دوست قدیمیش "مین سوجون"...
گر چِ کِ هایون نمیدونست کِ سوجون بش حس داره...
%:اوه..هایون!*ذوق
+:سوجونااا...
%:ب..ببینم راسته ک دوس پسر...
+:آره...ولی خب...نشد دیگه بهم زدیم...
%:تُ بش حسی داش...
+:دیوونش بودم و هستم!*خنده فیک
%:هعی...میشه برام توصیفش کنی؟*ناراحت_غم باد
"+:نمیدونم...من نمیدونم چجوری باید توصیفش کنم...چجوری باید زیبا توصیفش کنم؟وقتی تمام زیبایی های جهان رو به روش ب هیچ میرسن؟بزار از چشماش بگم...ولی نمیدونم باید به زیبایی سیاهی شب وصفشون کنم یا درخشانی ستاره ها...بزار از لب هاش بگم...ولی نمیدونم باید به سرخی انار وصفش کنم یا سرخی شراب..
بزار از چهره اش بگم...ولی ننیدونم باید ب صورت یِ الهه وصفش کنم یا ب بغلی بودن ی عروسک؟...باید چجوری وصفش کنم؟چجوری وصفش کنم ک بِ زیبایی های جهان برنخوره؟
%:تُ...تُ دلت نشکسته ک اون ولت کر...
+:دوس ندارم ب گذشته فک کنم سوجون!
بعد رفت ب طرف یونا رفت...
+:بيوه سیاه خیلی ژذابب شدی*ذوق
×:تشکر پرنسس*لبخند
ک یکدفعه پسری ب سمتشون اومد...
_:یونا پدرت گفت این گردنبندو...*هایون رو میبینه>
"هایون":
فاک...پس یونا قرار بود با جونگ کوک ازدواج کنه!
لعنتی...
با ی لبخند تلخ رو ب یونا گفتم:
یخمک من دیگِ تنهاتون میزارم!*بغض_لبخند
بعد با دو رفتم ...
رفتم سمت صندلیم...
و روش نشستم...
بغضمو خوردم ب اینکار عادت داشتم...
_ ³ ساعت بعد_
حاجیه🤓:و حالا از داماد میپرسیم...
آقایه جئون جونگ کوک آیا در شادی و غم،
در سختی و آسایش،
در بسیاری و تندرستی،...
آیا قبول میکنین خانم جانگ یونا را همراهی کنین و تا زمانی ک مرگ شما را از هم جدا کند دوستش داشته باشید؟
_:بله!
ک صدایه جیغ و داد مهمونا بالا رفت....
الان باید همو میبوسیدن دیگه؟
باور نمیکردم!
پا تند کردم و از تالار اومدم بیرون و ب سمت خونم دویدم...
* خونه عش*
با بغض زیاد و گریه شروع ب نوشتن نامه ای برایه اون عروسک کردم:....
۲۰.۰k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.