🖤پارت آخر بیمار دوست داشتنی🖤
پارت ۲۰
ات :امروز روز عروسیمه و من خیلی خوشحالم
قراره بلخره با کوک میریم توی یه خونه بچه دار میشیم و شاد زندگی میکنی
کوک:عزیزم آماده ای
ات:آره بریم
کوک دست ات رو گرفت و رفتن به آرایشگاه
پرش زمانی بعد آرایشگاه
کوک: خوشگل بودی خوشگل تر شدی
ات:همچنین
کوک:دست ات رو گرفتم در ماشین رو براش باز کردم
ات:مرسی
از زبان ات
نشستم توی ماشین کوک هم نشست رفتیم به طالار
دست به دست هم رفتیم توی طالار همه ردیفی وایساده بودم وبرامون دست میزدن میشنیدم میگفتن چقدر خ شگلن حالم کاملا خوب بود که یهو همه جا سیاه شد
از دید کوک دیدم ات افتاد زمین همه دورمون جمع شدن و جیغ میکشیدن گفتم که زنگ بزنن به امبولانس (با داد)دست گزاشتم جلوی بینیش نفس نمیکشید نبزش هم نمیزد واقا ترسیده بودم پدرش اومد بغلش کرد وگذاشتش توی آمبولانس من نتونستم باامبولانس برم برای همین پشت سرشون رفتم
از زبان پدر ات
دیدم دخترم افتاده زمین بغلش کردم بردمش توی آمبولانس خودم هم رفتم رسیدیم بیمارستان بعد چند دقیقه دکتر اومد بیرون
دکتر:ما تمام تلاشمون رو کردیم ولی
دد:ولی چی (با داد)
دکتر:دخترتون تموم کرد
دد:شوکه شدم وهیچی نگفتم نشستم روی صندلی هنوز باورم نمیشد که یهو کوک اومد
از زبان کوک
رسیدم و گفتم چیشد ات کجاست میخوام ببینمش یهو بابای ات بغلم کرد و اروم گفت ات دیگه نیست فهمیدم چی گفت کشیدمش اونور
کوک:مگه الکی
همه ی اون آدما که فهمیدن روز عروسیم زنم مرده داشتن اشک میریختن ودلشون سوخته بود
کوک:چرتو پرت نگین منو ببرید پیشش
دکتر:هرجور راحتی
کوک:منو برد توی سرد خونه
کوک:چرا منو آوردی اینجا
دکتر:اون همسرتون
کوک:پارچه سفید رو از روش برداشتم و دیدم اته باورم نمیشد جسم بی جونش رو گرفتم بغلم و بی وقفه گریه میکردم
پرش زمانی یک سال بعد
ات خوب نشده بود وفقط تظاهر میکرد ولی روز عروسیمون یه حمله ی قلبی به سراغش اومد و جونش رو ازش گرفت
کوک:خوب امروز دارم میرم دیدن ات
کوک:سلام ات دلم حسابی برات تنگ شده (سرخاکش رفته بود)
کوک:همه ی این چند سالی که باهم بودیم حسابی بهم خوش گذشت خیلی بهم لطف کردی ولی میدونی دلم میخواد بیام پیشت باهم تا عبد زندگی کنی
نظرته امشب بیام(کوک دوباره دیونه شده بود و بیمارستان هرچند وقت. میاوردش پیش ات)
کوک:بنظرم خودم خوبه امشب میام پیشت
پرش زمانی کوک تو دیونه خونه
توی اتاقم انقدر سرم رو به دیوار زدم که یهو چشام سیاهی رفت و خوشحال بودم که میرم پیش ات
قصه ی ما یه صر رسید کلاغه به خونش نرسی
حال کردم یه رومان نوشتم آخرش بد تموم شه 🤣🤣
ولی یجوری تموم شد
اگه خوشتون اومد بگین و نظر بدین رومان بعدی از چی باشه
ات :امروز روز عروسیمه و من خیلی خوشحالم
قراره بلخره با کوک میریم توی یه خونه بچه دار میشیم و شاد زندگی میکنی
کوک:عزیزم آماده ای
ات:آره بریم
کوک دست ات رو گرفت و رفتن به آرایشگاه
پرش زمانی بعد آرایشگاه
کوک: خوشگل بودی خوشگل تر شدی
ات:همچنین
کوک:دست ات رو گرفتم در ماشین رو براش باز کردم
ات:مرسی
از زبان ات
نشستم توی ماشین کوک هم نشست رفتیم به طالار
دست به دست هم رفتیم توی طالار همه ردیفی وایساده بودم وبرامون دست میزدن میشنیدم میگفتن چقدر خ شگلن حالم کاملا خوب بود که یهو همه جا سیاه شد
از دید کوک دیدم ات افتاد زمین همه دورمون جمع شدن و جیغ میکشیدن گفتم که زنگ بزنن به امبولانس (با داد)دست گزاشتم جلوی بینیش نفس نمیکشید نبزش هم نمیزد واقا ترسیده بودم پدرش اومد بغلش کرد وگذاشتش توی آمبولانس من نتونستم باامبولانس برم برای همین پشت سرشون رفتم
از زبان پدر ات
دیدم دخترم افتاده زمین بغلش کردم بردمش توی آمبولانس خودم هم رفتم رسیدیم بیمارستان بعد چند دقیقه دکتر اومد بیرون
دکتر:ما تمام تلاشمون رو کردیم ولی
دد:ولی چی (با داد)
دکتر:دخترتون تموم کرد
دد:شوکه شدم وهیچی نگفتم نشستم روی صندلی هنوز باورم نمیشد که یهو کوک اومد
از زبان کوک
رسیدم و گفتم چیشد ات کجاست میخوام ببینمش یهو بابای ات بغلم کرد و اروم گفت ات دیگه نیست فهمیدم چی گفت کشیدمش اونور
کوک:مگه الکی
همه ی اون آدما که فهمیدن روز عروسیم زنم مرده داشتن اشک میریختن ودلشون سوخته بود
کوک:چرتو پرت نگین منو ببرید پیشش
دکتر:هرجور راحتی
کوک:منو برد توی سرد خونه
کوک:چرا منو آوردی اینجا
دکتر:اون همسرتون
کوک:پارچه سفید رو از روش برداشتم و دیدم اته باورم نمیشد جسم بی جونش رو گرفتم بغلم و بی وقفه گریه میکردم
پرش زمانی یک سال بعد
ات خوب نشده بود وفقط تظاهر میکرد ولی روز عروسیمون یه حمله ی قلبی به سراغش اومد و جونش رو ازش گرفت
کوک:خوب امروز دارم میرم دیدن ات
کوک:سلام ات دلم حسابی برات تنگ شده (سرخاکش رفته بود)
کوک:همه ی این چند سالی که باهم بودیم حسابی بهم خوش گذشت خیلی بهم لطف کردی ولی میدونی دلم میخواد بیام پیشت باهم تا عبد زندگی کنی
نظرته امشب بیام(کوک دوباره دیونه شده بود و بیمارستان هرچند وقت. میاوردش پیش ات)
کوک:بنظرم خودم خوبه امشب میام پیشت
پرش زمانی کوک تو دیونه خونه
توی اتاقم انقدر سرم رو به دیوار زدم که یهو چشام سیاهی رفت و خوشحال بودم که میرم پیش ات
قصه ی ما یه صر رسید کلاغه به خونش نرسی
حال کردم یه رومان نوشتم آخرش بد تموم شه 🤣🤣
ولی یجوری تموم شد
اگه خوشتون اومد بگین و نظر بدین رومان بعدی از چی باشه
۱۱.۲k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.