Halp part4
"تو کافه ی روبه روت منتظرتم...تنها بیا!"
با ترس آب دهنم رو قورت دادم...حتی میدونه الان من کجاااام؟...یه اسلحه رو کمرم گذاشتن...
یکی با صدای دخترونه آروم دم گوشم زمزمه کرد:دهنتو میبندی و آروم میری تو کافه...صدات دربیاد یه گلوله حرومت میکنم!
ا.ت:تو...تو...کی هستی؟...
...:گفتم دهنتو ببند...
جوری عرق کرده بودم انگار از حموم دراومده بودم...آروم باهاش حرکت کردم و وارد کافه شدم...چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم...اون...اون...
...:خیلی عادی میشینی پیشش...میدونی که حواسم بهت هست...
چشمام داشت سیاهی میرفت...ج...ج...ج...جونگ کوک؟
کوک از روی صندلی بلند شد و درحالی که با خنده های شیطانی نگاهم میکرد گفت:سلام کیم ا.ت....
روی صندلی نشستم...
کوک:زندگیت چطوره؟...با اعضا خیلی بهت خوش میگذره نه؟...
ا.ت:بیبین کوک من...من...اصلا نمیخواستم جای تورو بگیرم...
جوری کوک عصبی بود که انگار پدرشو کشتم...مطمئنم همینجا منو به قتل میرسونه...
کوک چشماشو روی هم فشار داد و گوشیشو در اورد...
ا.ت:چیییییی؟...تو منو هک کردی؟؟؟...تو یه آدم کثیفی...داشتم بلند میشدم که دستمو گرفت...
کوک:کجا میری پرنسس من؟...
ا.ت:دهنتو ببند...
کوک از جاش بلند شد و به همراش اشاره کرد که منو با خودش بیاره...دختره دستمو کشید و برد توی سرویس بهداشتی...درحالی داشت منو خفه میکرد گفت:صدات دربیار میکشمت آبجی...
ا.ت:ا...ا...
میخواستم صحبت کنم که محکم تر گردنم رو فشار داد که باعث شد نتونم نفس بکشم...چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم!...
*تهیونگ ویو*
هی دارم تو خیابونا میچرفم...ا.ت کجایی پس؟؟؟؟...اگر اتفاقی براش بیوفته خودمو نمیبخشم...صداش تو گوشم زمزمه میشد که میگف<کمک!...>
با ترس آب دهنم رو قورت دادم...حتی میدونه الان من کجاااام؟...یه اسلحه رو کمرم گذاشتن...
یکی با صدای دخترونه آروم دم گوشم زمزمه کرد:دهنتو میبندی و آروم میری تو کافه...صدات دربیاد یه گلوله حرومت میکنم!
ا.ت:تو...تو...کی هستی؟...
...:گفتم دهنتو ببند...
جوری عرق کرده بودم انگار از حموم دراومده بودم...آروم باهاش حرکت کردم و وارد کافه شدم...چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم...اون...اون...
...:خیلی عادی میشینی پیشش...میدونی که حواسم بهت هست...
چشمام داشت سیاهی میرفت...ج...ج...ج...جونگ کوک؟
کوک از روی صندلی بلند شد و درحالی که با خنده های شیطانی نگاهم میکرد گفت:سلام کیم ا.ت....
روی صندلی نشستم...
کوک:زندگیت چطوره؟...با اعضا خیلی بهت خوش میگذره نه؟...
ا.ت:بیبین کوک من...من...اصلا نمیخواستم جای تورو بگیرم...
جوری کوک عصبی بود که انگار پدرشو کشتم...مطمئنم همینجا منو به قتل میرسونه...
کوک چشماشو روی هم فشار داد و گوشیشو در اورد...
ا.ت:چیییییی؟...تو منو هک کردی؟؟؟...تو یه آدم کثیفی...داشتم بلند میشدم که دستمو گرفت...
کوک:کجا میری پرنسس من؟...
ا.ت:دهنتو ببند...
کوک از جاش بلند شد و به همراش اشاره کرد که منو با خودش بیاره...دختره دستمو کشید و برد توی سرویس بهداشتی...درحالی داشت منو خفه میکرد گفت:صدات دربیار میکشمت آبجی...
ا.ت:ا...ا...
میخواستم صحبت کنم که محکم تر گردنم رو فشار داد که باعث شد نتونم نفس بکشم...چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم!...
*تهیونگ ویو*
هی دارم تو خیابونا میچرفم...ا.ت کجایی پس؟؟؟؟...اگر اتفاقی براش بیوفته خودمو نمیبخشم...صداش تو گوشم زمزمه میشد که میگف<کمک!...>
۴.۳k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.