فیک آخرش چی میشه:) ²³p
جونگ کوک ویو
جونگ کوک: شوگا یکاری کن
شوگا: تا وقتی بستم هیچ قلطی نمیتونم بکنم...
جونگ کوک: هیونسا عمرا بخاطر ا.ت بازت کنه...
شوگا: امتحانش که ضرر نداره... داره؟
شوگا به نگهبانی که اونجا بود اومد گفت میتونی بگی رئیس بیاد؟
گفت: باید ببینم بیدارن یا نه، صبر کنید
به جیمین نگاه کردم... خوابیده بود ولی تیشرت تنش بود... میترسیدم سردش بشه... ولی کاریش نمیشه کرد...
یکم بعد هیونسا اومد گفت: چتونه
جونگ کوک: خواهش میکنم توی این یچیز با ما همکاری کن...
+چی؟
شوگا: بزار درمانش کنم...
+کیو؟
شوگا: ا... ا... ا.ت رو...
+مگه چشه؟
شوگا: صبح که انداخته بودیش تو آب سرد... باعث تب و لرز شدیدی که به خاطر آب داشته و فوبیاش گرفته... بزار خوبش کنم...
+خودت میدونی یه آدم بمیره برام اصلا مهم نیست الان بزارم یکیو خوب کنی؟ هع
شوگا: ولی... ولی اون فقط یه دختر جوون... نباید انقدر عذاب بکشه... پدر و مادر نداره... کسی دوستش نداره بس نیست؟... الان این همه عذابی که میکشه کنار تو هم اذیتش میخوای بکنی؟ یکم دلسنگ نباش...
+فقط میزارم تبشو بخوابونی... خب
شوگا: باشه باشه
شوگا ویو
بازم کرد رفتم سمت ا.ت... اصلا میرفتی سمتش حرارت گرما رو حس میکردی... بیچاره... هیچ وسیله پزشکیی پیشم نبود تا خوبش کنم... یدونه آب یخ و دستمال آورد و رفت... به نگهبان سپرد وقتی کارم تموم شد ببنده منو...
دستمال و برداشتم و خیسش کردم... گذاشتم روی پیشونیش که بدنش لرزید... تبش شدیده پس سردش هم هست...
حس کردم داره یه جیزی میگه...
«آب نه، آب نه، هر کاری میکنید فقط منو تو آب نندازید خواهش میکنم، نه»
همه ی اینا رو با گریه داشت میگفت... هنوز صبح رو یادش میاد که چه اتفاقی افتاد...
یکم تبش اومد پایین...
جونگ کوک: شوگا یکاری کن
شوگا: تا وقتی بستم هیچ قلطی نمیتونم بکنم...
جونگ کوک: هیونسا عمرا بخاطر ا.ت بازت کنه...
شوگا: امتحانش که ضرر نداره... داره؟
شوگا به نگهبانی که اونجا بود اومد گفت میتونی بگی رئیس بیاد؟
گفت: باید ببینم بیدارن یا نه، صبر کنید
به جیمین نگاه کردم... خوابیده بود ولی تیشرت تنش بود... میترسیدم سردش بشه... ولی کاریش نمیشه کرد...
یکم بعد هیونسا اومد گفت: چتونه
جونگ کوک: خواهش میکنم توی این یچیز با ما همکاری کن...
+چی؟
شوگا: بزار درمانش کنم...
+کیو؟
شوگا: ا... ا... ا.ت رو...
+مگه چشه؟
شوگا: صبح که انداخته بودیش تو آب سرد... باعث تب و لرز شدیدی که به خاطر آب داشته و فوبیاش گرفته... بزار خوبش کنم...
+خودت میدونی یه آدم بمیره برام اصلا مهم نیست الان بزارم یکیو خوب کنی؟ هع
شوگا: ولی... ولی اون فقط یه دختر جوون... نباید انقدر عذاب بکشه... پدر و مادر نداره... کسی دوستش نداره بس نیست؟... الان این همه عذابی که میکشه کنار تو هم اذیتش میخوای بکنی؟ یکم دلسنگ نباش...
+فقط میزارم تبشو بخوابونی... خب
شوگا: باشه باشه
شوگا ویو
بازم کرد رفتم سمت ا.ت... اصلا میرفتی سمتش حرارت گرما رو حس میکردی... بیچاره... هیچ وسیله پزشکیی پیشم نبود تا خوبش کنم... یدونه آب یخ و دستمال آورد و رفت... به نگهبان سپرد وقتی کارم تموم شد ببنده منو...
دستمال و برداشتم و خیسش کردم... گذاشتم روی پیشونیش که بدنش لرزید... تبش شدیده پس سردش هم هست...
حس کردم داره یه جیزی میگه...
«آب نه، آب نه، هر کاری میکنید فقط منو تو آب نندازید خواهش میکنم، نه»
همه ی اینا رو با گریه داشت میگفت... هنوز صبح رو یادش میاد که چه اتفاقی افتاد...
یکم تبش اومد پایین...
۲.۰k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.