پارت ۴۵
ایان به سمت راهروی بالا حرکت کرد؛ از پیچ راهرو گذشت و به خوابگاه دخترا رسید. جلوی در لاجوردی ایستاد و خواست دستگیره در رو بکشه؛ اما از پشت در صدای هق هق خفه ای به گوشش رسید.
مردد موند؛ کی داشت گریه میکرد؟ نمیدونست کار درستیه وارد بشه یا نه؟.
تصمیم به برگشتن گرفت و وانمود کرد چیزی نشنیده؛ اما صدای هق هق واضح تر به گوش رسید؛ دیگه نمیتونست بی اهمیت باشع؛ نفسی سر داد و در اتاق رو به آرومی باز کرد؛
فضای نامرتب اتاق جلوش ظاهر شد؛ وقتی داخل تر شد قلبش در سینه فرو ریخت و مات و مبهوت موند؛
جنی درحالی که خون از مچ دستش سرازیر بود زانوی غم بغل گرفته بود و از شدت گریه هق هق میکرد.
ایان هول شد و با نگرانی سمتش رفت ؛ دست هاشو دور بازو های جنی قرار داد و گفت: جنی؟....داره از دستت خون میره...باید بریم درمونگـ...
جنی به وسط حرفش پرید و گفت: نه....نه....نرو....
صورتش رو از رو زانوش بلند کرد و چشمای سرخش نشونه از این بود که ساعت هاست گریه میکنه؛
ایان تکونی به جنی داد و با حالت وحشتزده و نگران گفت: جنی چی شده؟...چـ...چرا داریـ...
جنی با لحن التماس گونه ای گفت: تنهام نزار....بمون.
و بعد هق هق دیگه ای سر داد؛ قلب ایان شروع به تپیدن کرد؛گیج شده بود؛ آروم جنی رو به آغوش کشید و اونم مخالفتی نکرد؛ ایان احساس میکرد با طلسم اغواگرانه مغزش فلج شده و توان رفتن نداره....دستشو نوازشوار پشت کمر جنی که هنوز هق هق میکردتکون داد و گفت: گریه کن....تو خودت نریز...
جنی با شدت بیشتری گریه کرد؛ انگار سالهاست که گریه نکرده؛ ایان میخواست در آغوشش بمونه تا آروم شه؛ از طرفی احساس عجیبی بهش دست داده بود و دمای بدنش بالا رفته بود؛ نمیدونست این احساس چیه اما تو اون شرایط حسی بود که نمیخواست ازش جدا بشه....
مردد موند؛ کی داشت گریه میکرد؟ نمیدونست کار درستیه وارد بشه یا نه؟.
تصمیم به برگشتن گرفت و وانمود کرد چیزی نشنیده؛ اما صدای هق هق واضح تر به گوش رسید؛ دیگه نمیتونست بی اهمیت باشع؛ نفسی سر داد و در اتاق رو به آرومی باز کرد؛
فضای نامرتب اتاق جلوش ظاهر شد؛ وقتی داخل تر شد قلبش در سینه فرو ریخت و مات و مبهوت موند؛
جنی درحالی که خون از مچ دستش سرازیر بود زانوی غم بغل گرفته بود و از شدت گریه هق هق میکرد.
ایان هول شد و با نگرانی سمتش رفت ؛ دست هاشو دور بازو های جنی قرار داد و گفت: جنی؟....داره از دستت خون میره...باید بریم درمونگـ...
جنی به وسط حرفش پرید و گفت: نه....نه....نرو....
صورتش رو از رو زانوش بلند کرد و چشمای سرخش نشونه از این بود که ساعت هاست گریه میکنه؛
ایان تکونی به جنی داد و با حالت وحشتزده و نگران گفت: جنی چی شده؟...چـ...چرا داریـ...
جنی با لحن التماس گونه ای گفت: تنهام نزار....بمون.
و بعد هق هق دیگه ای سر داد؛ قلب ایان شروع به تپیدن کرد؛گیج شده بود؛ آروم جنی رو به آغوش کشید و اونم مخالفتی نکرد؛ ایان احساس میکرد با طلسم اغواگرانه مغزش فلج شده و توان رفتن نداره....دستشو نوازشوار پشت کمر جنی که هنوز هق هق میکردتکون داد و گفت: گریه کن....تو خودت نریز...
جنی با شدت بیشتری گریه کرد؛ انگار سالهاست که گریه نکرده؛ ایان میخواست در آغوشش بمونه تا آروم شه؛ از طرفی احساس عجیبی بهش دست داده بود و دمای بدنش بالا رفته بود؛ نمیدونست این احساس چیه اما تو اون شرایط حسی بود که نمیخواست ازش جدا بشه....
۵.۲k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.