عشق و غرور p4
سری تکون دادم ک بی بی رفت بیرون
رو تخت نشسته بودم و با انگشتام بازی میکردم
با باز شدن در ملافه رو فشردم
وقتی دقیقا رو ب روم ایستاد سرمو آوردم بالا...چه قد رشیدی داشت
دستاشو رو شونم گذاشت و رو تخت خوابوندم....اومد روم
انتظار داشتم زیپ لباسمو باز کنه اما دامنو داد بالا و رفت سراغ ساپورت سفید رنگم
شوکه شده ک نگاش کردم در حال درآوردن ساپورتم گفت :
_ انتظار نداشته باش با یه بچه عشق بازی کنم !
*****
رابطه ی اون شب بدتر از تصورم پیش رفت..کن علاوه بر درد جسمم حس حقارت هم وجودمو پر کرده بود
خانزاده بعد از بردن پارچه خونی دیگه داخل اتاق برنگشت
و من تا خود صبح با چشمایی نمدار خابیدم
با صدای در بیدار شدم
دختری تو لباس خدمتکار اومد جلو:
_ ببخشید خانم بیدارتون کردم شهربانو خانم گفتن برای صبحانه تشریف بیارید پایین
با شنیدن اسم مادر خانزاده سریع نیمخیز شدم ک درد شدیدی زیر دلم پیچید
_ چیشد خانم حالتون خوبه
_ میشه یه دست لباس بهم بدید
از تو کشو سریع شومیز سفیدی همراه شلوار مشکی بیرون آورد و داد دستم
_ اسمت چیع
_ نسرینم خانم
_ به نظر همسن منی..خوبه ک حداقل میتونم با یکی حرف بزنم
لبخند زد:
_ هر وقت خواستین با من حرف بزنین خانم منم اینجا تنهام
بعد از تعویض لباس موهای بلندمو بستم و با کمک نسرین از اتاق خارج شدم
خونه ی ارباب بزرگتر از چیزی ک فکر میکردم بود
دو طبقه بود و فظای زیبایی داشت
از پله ها ک اومدم پایین رفتم سمت میز ناهار خوری
جایی ک همه بودن
سلام کردم و تنها از چند نفر جواب شنیدم
یه سر میز خانزاده و سر دیگه ارباب نشسته بود
رو تخت نشسته بودم و با انگشتام بازی میکردم
با باز شدن در ملافه رو فشردم
وقتی دقیقا رو ب روم ایستاد سرمو آوردم بالا...چه قد رشیدی داشت
دستاشو رو شونم گذاشت و رو تخت خوابوندم....اومد روم
انتظار داشتم زیپ لباسمو باز کنه اما دامنو داد بالا و رفت سراغ ساپورت سفید رنگم
شوکه شده ک نگاش کردم در حال درآوردن ساپورتم گفت :
_ انتظار نداشته باش با یه بچه عشق بازی کنم !
*****
رابطه ی اون شب بدتر از تصورم پیش رفت..کن علاوه بر درد جسمم حس حقارت هم وجودمو پر کرده بود
خانزاده بعد از بردن پارچه خونی دیگه داخل اتاق برنگشت
و من تا خود صبح با چشمایی نمدار خابیدم
با صدای در بیدار شدم
دختری تو لباس خدمتکار اومد جلو:
_ ببخشید خانم بیدارتون کردم شهربانو خانم گفتن برای صبحانه تشریف بیارید پایین
با شنیدن اسم مادر خانزاده سریع نیمخیز شدم ک درد شدیدی زیر دلم پیچید
_ چیشد خانم حالتون خوبه
_ میشه یه دست لباس بهم بدید
از تو کشو سریع شومیز سفیدی همراه شلوار مشکی بیرون آورد و داد دستم
_ اسمت چیع
_ نسرینم خانم
_ به نظر همسن منی..خوبه ک حداقل میتونم با یکی حرف بزنم
لبخند زد:
_ هر وقت خواستین با من حرف بزنین خانم منم اینجا تنهام
بعد از تعویض لباس موهای بلندمو بستم و با کمک نسرین از اتاق خارج شدم
خونه ی ارباب بزرگتر از چیزی ک فکر میکردم بود
دو طبقه بود و فظای زیبایی داشت
از پله ها ک اومدم پایین رفتم سمت میز ناهار خوری
جایی ک همه بودن
سلام کردم و تنها از چند نفر جواب شنیدم
یه سر میز خانزاده و سر دیگه ارباب نشسته بود
۲۴.۶k
۰۶ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.