عاشق روانی
عاشق روانی { پارت ۲۳}
یکدفعه.....
آگوست دی دوباره افتاد تو بغل ا/ت
چشماش داشت بسته میشد
یونگی : آگوست دییییی نه تو نباید بمیری
شینوبو بلند شد و رفت کنار میله ها
سرش رو انداخته بود پایین
+ دختره ی بیچاره انگار اون پسره قراره بمیره . تو پشت این میله ها نمیتونی کاری کنی ( زد زیر خنده و خنده های شیطانی مسخره کرد )
با یه لگد محکم دره آهنی و میله ها پرت شدن کنار
شینوبو سرش رو آورد بالا
یه نگاه ترسناک بهش کرد و چشماش برق زد
پرید رو هوا و با یه لگد به گوشه ی گردنش
یه ضربه ی محکم زد که پرت شد رو زمین و دهنش کف کرد . دهنه همه وا مونده بود
شینوبو دوباره رفت طرف اون یارو و یقشو گرفت .
تا جایی که زورش میرسید مشتاش رو میکوبید تو صورتش . صورتش پره خون شده بود . انگار جمجمش رو داشت له میکرد .
ناخون های تیزش در اومد تا اومد بزنه به گردنش
یکدفعه ....
آگوست بلند شد و شینوبو رو محکم از پشت بغل کرد
دی : شینوبو....ب..بس کن .....م...من حالم خ..خوبه ( بی جون و لرزون )
شینوبو تو ذهنش :
تو اصلا حالت خوب نیست چرا دروغ میگی
آگوست دی رنگش پیش از حد رفته بود
رنگش شده بود عین گچ....
صورتش خیلی عرق کرده بود
پیشونیش پره خون بود
شینوبو : آگوست دی تو داری میمیری ( بغض گلوش رو گرفته بود اما جلوی خودش رو گرفته بود )
دی : من...نمیمیرم .... فقط منو .... از...اینجا ببرید...
همه بلند شدن . یونگی آگوست دی رو کول کرد
با سرعت از قصر فرار کردن....
که یکدفعه...
یکدفعه.....
آگوست دی دوباره افتاد تو بغل ا/ت
چشماش داشت بسته میشد
یونگی : آگوست دییییی نه تو نباید بمیری
شینوبو بلند شد و رفت کنار میله ها
سرش رو انداخته بود پایین
+ دختره ی بیچاره انگار اون پسره قراره بمیره . تو پشت این میله ها نمیتونی کاری کنی ( زد زیر خنده و خنده های شیطانی مسخره کرد )
با یه لگد محکم دره آهنی و میله ها پرت شدن کنار
شینوبو سرش رو آورد بالا
یه نگاه ترسناک بهش کرد و چشماش برق زد
پرید رو هوا و با یه لگد به گوشه ی گردنش
یه ضربه ی محکم زد که پرت شد رو زمین و دهنش کف کرد . دهنه همه وا مونده بود
شینوبو دوباره رفت طرف اون یارو و یقشو گرفت .
تا جایی که زورش میرسید مشتاش رو میکوبید تو صورتش . صورتش پره خون شده بود . انگار جمجمش رو داشت له میکرد .
ناخون های تیزش در اومد تا اومد بزنه به گردنش
یکدفعه ....
آگوست بلند شد و شینوبو رو محکم از پشت بغل کرد
دی : شینوبو....ب..بس کن .....م...من حالم خ..خوبه ( بی جون و لرزون )
شینوبو تو ذهنش :
تو اصلا حالت خوب نیست چرا دروغ میگی
آگوست دی رنگش پیش از حد رفته بود
رنگش شده بود عین گچ....
صورتش خیلی عرق کرده بود
پیشونیش پره خون بود
شینوبو : آگوست دی تو داری میمیری ( بغض گلوش رو گرفته بود اما جلوی خودش رو گرفته بود )
دی : من...نمیمیرم .... فقط منو .... از...اینجا ببرید...
همه بلند شدن . یونگی آگوست دی رو کول کرد
با سرعت از قصر فرار کردن....
که یکدفعه...
۳.۵k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.