part one
با خشونت به جسم متحرک مقابلش ضربه میزد
از دنیای اطرافش جدا شده بود و تمام افکارش حول فردی می چرخید که امروز از دستش داده بود.
اگر کمی زودتر میرسید ...
صدای ناله ی دردناکی در فضای اتاق پیچید.
اگر درخواستش را قبول نمیکرد...
قطرات خون صورتش را رنگ زدند .
اگر خودش به جای او رفته بود...
دست هایی بر تن لرزان از خشمش نشستند.
اگر...
و در نهایت از فرد بی جان روبه رویش جدا شد.
با حس سیلی که بر روی صورتش نشست به خود آمد و چشم های قرمزش را به مردمک های نگران و عصبی برادرش دوخت.
= معلومه چه غلطی می..
- اون ...تنهام گزاشت...
به سختی و با صدای خشداری زمزمه کرد
و در دستان لرزان برادرش از حال رفت...
◇
با صدای قطرات باران که بر روی سطح صاف پنجره مینشستند به ارامی چشمانش را باز کرد.
سر درد داشت و درد وحشتناکی را در سینه اش حس میکرد ، دستش را روی سینه اش گزاشت و با چشمانش اتاق را رصد کرد.
اینطور که معلوم بود در بیمارستان بود.
نگاهش به دسته گل روی میز افتاد...
تلخندی زد.
برادرش سعی داشت با پیشکش کردن دسته گلی که مورد علاقه ی عزیزتر از جانش بود او را خوشحال کند غافل از اینکه او با دیدن گلبرگ هایش هم احساس خفگی میکرد.
با صدای باز و بسته شدن در نگاهش را به قامت بلند تنها خوانواده اش داد .
مرد که حواسش به فضای اتاق نبود با سری افتاده بر روی صندلی کنار در نشست...
و بعد از چند دقیقه سکوت سرش را بالا اورد و چشم های باز و صورت رنگ پریده برادرش را دید.
حول شده از روی صندلی بلند شد و به سمت تخت هجوم برد...
= جانگکوک خدای من حالت خوبه ؟ جاییت درد نمیکنه ؟ تشنه چی؟ تشنه نیستی؟
- خوبم ...ففط یک لیوان آب بهم بده...
با گفتن این حرف بعد از ثانیه ای لیوان اب جلوی صورتش قرار داشت.
= مطمئنی خوبی ؟
بزار برم پرستار رو صدا کنم ...
- نمیخواد بشین.
با گفتن این حرف تنها راه باقیمانده را برای برادرش بست
= ولی..
- خودت رو به اون راه نزن نامجون
هر دوی ما میدونیم که تو فقط با یک اشاره میتونی من رو مرخص یا تا یک ماه توی این خراب شده نگم داری پس سعی نکن از زیر بار مسئولیتی که داری شونه خالی نکنی...
با این حرف شاهد فشردن پلک های برادرش روی هم شد
=ولی تو هنوز کامل سلامتیت رو بدست نیاوردی خواهش میکنم بزارش برای فردا...
- من چه چیزی بهت گفتم نامجون ؟
= خدای من لجبازیت کاملا به پدر رفته ، باشه ولی الان نه بزار برسیم خونه.
جانگکوک هم که اصرار را جایز نمیدانست زمزمه کرد:
- باشه
= خوبه. میتونی بلند شی؟
- فکر کنم...
و به ارامی ایستاد .
از دنیای اطرافش جدا شده بود و تمام افکارش حول فردی می چرخید که امروز از دستش داده بود.
اگر کمی زودتر میرسید ...
صدای ناله ی دردناکی در فضای اتاق پیچید.
اگر درخواستش را قبول نمیکرد...
قطرات خون صورتش را رنگ زدند .
اگر خودش به جای او رفته بود...
دست هایی بر تن لرزان از خشمش نشستند.
اگر...
و در نهایت از فرد بی جان روبه رویش جدا شد.
با حس سیلی که بر روی صورتش نشست به خود آمد و چشم های قرمزش را به مردمک های نگران و عصبی برادرش دوخت.
= معلومه چه غلطی می..
- اون ...تنهام گزاشت...
به سختی و با صدای خشداری زمزمه کرد
و در دستان لرزان برادرش از حال رفت...
◇
با صدای قطرات باران که بر روی سطح صاف پنجره مینشستند به ارامی چشمانش را باز کرد.
سر درد داشت و درد وحشتناکی را در سینه اش حس میکرد ، دستش را روی سینه اش گزاشت و با چشمانش اتاق را رصد کرد.
اینطور که معلوم بود در بیمارستان بود.
نگاهش به دسته گل روی میز افتاد...
تلخندی زد.
برادرش سعی داشت با پیشکش کردن دسته گلی که مورد علاقه ی عزیزتر از جانش بود او را خوشحال کند غافل از اینکه او با دیدن گلبرگ هایش هم احساس خفگی میکرد.
با صدای باز و بسته شدن در نگاهش را به قامت بلند تنها خوانواده اش داد .
مرد که حواسش به فضای اتاق نبود با سری افتاده بر روی صندلی کنار در نشست...
و بعد از چند دقیقه سکوت سرش را بالا اورد و چشم های باز و صورت رنگ پریده برادرش را دید.
حول شده از روی صندلی بلند شد و به سمت تخت هجوم برد...
= جانگکوک خدای من حالت خوبه ؟ جاییت درد نمیکنه ؟ تشنه چی؟ تشنه نیستی؟
- خوبم ...ففط یک لیوان آب بهم بده...
با گفتن این حرف بعد از ثانیه ای لیوان اب جلوی صورتش قرار داشت.
= مطمئنی خوبی ؟
بزار برم پرستار رو صدا کنم ...
- نمیخواد بشین.
با گفتن این حرف تنها راه باقیمانده را برای برادرش بست
= ولی..
- خودت رو به اون راه نزن نامجون
هر دوی ما میدونیم که تو فقط با یک اشاره میتونی من رو مرخص یا تا یک ماه توی این خراب شده نگم داری پس سعی نکن از زیر بار مسئولیتی که داری شونه خالی نکنی...
با این حرف شاهد فشردن پلک های برادرش روی هم شد
=ولی تو هنوز کامل سلامتیت رو بدست نیاوردی خواهش میکنم بزارش برای فردا...
- من چه چیزی بهت گفتم نامجون ؟
= خدای من لجبازیت کاملا به پدر رفته ، باشه ولی الان نه بزار برسیم خونه.
جانگکوک هم که اصرار را جایز نمیدانست زمزمه کرد:
- باشه
= خوبه. میتونی بلند شی؟
- فکر کنم...
و به ارامی ایستاد .
۱.۷k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.