~~~فیک خانواده مخفی جئون(همسر مخفی)~~~
پارت : 6
جسمم اونجا بود و روحم جای دیگه !
اون از وجود سیوان آگاه بود ؟!!
نمیتونم باور کنم ! اگه میدونست بچه ای این وسط هست پس...پس چرا نیومد سراغمون ؛
سرمو تند به چپ و راست تکون دادم
+نه...نمیتونم حرفتو باور کنم !
بهت زده گفت
_چی ؟
+داری دروغ میگی اگه...
به چشماش نگاه کردم
+اگه میدونستی پس چرا نمیومدی پیش مون !!
_ا.ت ا.ت ا.ت میگم احمقی اینجاست !!
تویی که مدام جا و مکان عوض میکردی که من متوجه سیوان نشم ، بعد میگی چرا نیومدم پیش تون ؟!
تو اصلا گذاشتی من نزدیک تون بشم ؟!
اصلا گذاشتی سیوان پشتیبانه پدرانه رو حس کنه ؟!
نه ! نزاشتی !
اشک هام رو صورتم حس کردم
من برای چی داشتم اشک میریختم ؟!
برای نداشتن مرد خونه ؟!
یا برای پدری نکردن جونگکوک ؟!
هیچوقت به این فکر نمیکردم که سیوان به پشتیبانه پدرانه ای نیاز داشته باشه !
فکر میکردم میتونم تنهایی بزرگش کنم و خودم پشتیبانه ش باشم !!
اما اشتباه میکردم !
سیوان همونقدر که به من نیاز داره به یک پدر هم نیاز داره !
چطور من این حسرت خوردن شو نفهمیدم
_ا.ت تو راجب من چی فکر کردی !
چرا خواستی بچه مو ، بچه منو از خودم دور کنی ؟
واای واای ا.ت باورم نمیشه تو...
حرف شو ادامه نداد پشت به من وایساد و کلافه دستش رو داخل موهاش برد
+چطور باورت کنم جونگکوک
تو تو همین عمارت کوفتی مجبورم کردی به زور باهات هم بستر بشم
تو امنیت رو ازم گرفته بودی
شب ها از ترس و استرس خوابم نمیبرد
چون فقط ی بار تهدیدت رو جدی نگرفتم
مادرم رو ازم گرفتی !!
با وجود همه این ها چطور ازم میخوای باورت کنم هاااا !
اشک هامو پاک کردم و ادامه دادم
+من نمیخوام و نمیتونم با تو زندگی کنم !
هیچوقت....نمیزارم سیوانو ازم بگیری
فهمیدیییی !
پارت : 6
جسمم اونجا بود و روحم جای دیگه !
اون از وجود سیوان آگاه بود ؟!!
نمیتونم باور کنم ! اگه میدونست بچه ای این وسط هست پس...پس چرا نیومد سراغمون ؛
سرمو تند به چپ و راست تکون دادم
+نه...نمیتونم حرفتو باور کنم !
بهت زده گفت
_چی ؟
+داری دروغ میگی اگه...
به چشماش نگاه کردم
+اگه میدونستی پس چرا نمیومدی پیش مون !!
_ا.ت ا.ت ا.ت میگم احمقی اینجاست !!
تویی که مدام جا و مکان عوض میکردی که من متوجه سیوان نشم ، بعد میگی چرا نیومدم پیش تون ؟!
تو اصلا گذاشتی من نزدیک تون بشم ؟!
اصلا گذاشتی سیوان پشتیبانه پدرانه رو حس کنه ؟!
نه ! نزاشتی !
اشک هام رو صورتم حس کردم
من برای چی داشتم اشک میریختم ؟!
برای نداشتن مرد خونه ؟!
یا برای پدری نکردن جونگکوک ؟!
هیچوقت به این فکر نمیکردم که سیوان به پشتیبانه پدرانه ای نیاز داشته باشه !
فکر میکردم میتونم تنهایی بزرگش کنم و خودم پشتیبانه ش باشم !!
اما اشتباه میکردم !
سیوان همونقدر که به من نیاز داره به یک پدر هم نیاز داره !
چطور من این حسرت خوردن شو نفهمیدم
_ا.ت تو راجب من چی فکر کردی !
چرا خواستی بچه مو ، بچه منو از خودم دور کنی ؟
واای واای ا.ت باورم نمیشه تو...
حرف شو ادامه نداد پشت به من وایساد و کلافه دستش رو داخل موهاش برد
+چطور باورت کنم جونگکوک
تو تو همین عمارت کوفتی مجبورم کردی به زور باهات هم بستر بشم
تو امنیت رو ازم گرفته بودی
شب ها از ترس و استرس خوابم نمیبرد
چون فقط ی بار تهدیدت رو جدی نگرفتم
مادرم رو ازم گرفتی !!
با وجود همه این ها چطور ازم میخوای باورت کنم هاااا !
اشک هامو پاک کردم و ادامه دادم
+من نمیخوام و نمیتونم با تو زندگی کنم !
هیچوقت....نمیزارم سیوانو ازم بگیری
فهمیدیییی !
۳.۰k
۱۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.