زندگی جدید! پارت ۲
$:برای یه هفته درد کشیدن آماده شو😏
÷:هومم حتما
کمر همدیگرو محکم گرفتن با ضربه داور به طبل مسابقه شروع شد..÷ تمام تلاششو میکرد که با یه ضربه حریف شو به زمین بزنه ولی بخاطر سنگین وزن بودن حریف نمیتونست..یونجی اومد از بین مردم رد شد دید مینسوک داره مسابقه میده از عصبانیت دندوناشو بهم سابید..
یونجی:مینسوکاااااا😲
÷ سرشو برگردوند با دیدن یونجی تعجبی کرد ولی سریع به مسابقه ادامه داد..انقد سروصدا زیاد بود که یونجی دیگه نمیتونست صداشو به مینسوک برسونه بیخیال یه گوشه نشست منتظر موند تا مسابقه تموم بشه..بعد از دو دقیقه مینسوک به زمین زده شد و شکست خورد..همه شادی و مرد غول پیکر رو تشویق میکردن..داور مینسوک رو بلند کرد جلوی تمام تماشاچی ها دست برنده رو بالا برد..مینسوک به سمت یونجی رفت..
مینسوک:بیا بریم
یونجی:چه عجب 😒
بلند شد و به همراهش رفت که دوتا از افراد داور جلوشون گرفتن..
مینسوک:بهش بگو بعدا سکه هارو میارم حالا برو کنار
¥:شرمنده خانوم رئیس مون گفتن اجازه نداریم بدون سکه ها بزاریم بری
مینسوک:هوففف الان که من ۵۰ تا ندارم
یونجی:بهش بده 😐
مینسوک:اه یونجیا
یونجی:فعلا به این پولا نیاز ندارم هی تو اینارو بده به رئیست بگو که دیگه سر کسی رو کلاه نزاره
نگاهی به مینسوک انداخت و ادامه داد..
یونجی:آخه همه که مثل این احمق نیستن🙄
¥ ازش گرفت ..یونجی دست مینسوک رو گرفت رفتن...تو راه یونجی چیزی نمیگفت..
مینسوک:نمیخوای بپرسی چرا رفتم؟
یونجی:گشنمه بریم خونه
مینسوک:هومم بریم چون میخوام برات یه غذای خوشمزه درست کنم
سریعتر راه رفت بعد از چند دقیقه به خونه رسیدن..به محض رسیدن به آشپزخونه رفت یخورده برنج دراورد با آب شست و گذاشت خیس بخوره ..
مینسوک:کیمچی میخورییی؟
یونجی روی تخت نشسته بود...
یونجی:اوهوم ،راستی چانگووک کجاست؟
مکثی کرد و جواب داد..
مینسوک:مثل همیشه تو اون خراب شدهست🙂
یونجی بلند شد رفت پیشش...
یونجی:من موندم تو چرا انقد از قصر بدت میاد
درحال خورد کردن پیازچه بود...
مینسوک:چرا باید خوشم بیاد؟
یونجی:آخه همه آرزو دارن برای یکبار هم که شده برن قصر درضمن شنیدی قراره برای ولیعهد همسری انتخاب کنن از اونجایی که همسر اولشه در آینده میشه اوهههه ملکهههه😃آره ملکه میشه م من باید برم
مینسوک:اه وایسااا ..اه غذا نخوردی کههه هوففف یکی دیگه میخواد ملکه بشه این چرا انقد خوشحاله هیی اصلا از این دخترا سر درنمیارم.. صبرکن ولی من خودمم دخترم😐 ولی شبیه شون نیستم 🥲 اصلا بیخیال
غذا رو آماده کرد رفت تو اتاقش لباساشو عوض کرد تخم مرغی که از قبل برداشته بود رو کبودی های صورتش گذاشت..
مینسوک:آخخ..هوففف درد میکنه😣
#roman #korae
÷:هومم حتما
کمر همدیگرو محکم گرفتن با ضربه داور به طبل مسابقه شروع شد..÷ تمام تلاششو میکرد که با یه ضربه حریف شو به زمین بزنه ولی بخاطر سنگین وزن بودن حریف نمیتونست..یونجی اومد از بین مردم رد شد دید مینسوک داره مسابقه میده از عصبانیت دندوناشو بهم سابید..
یونجی:مینسوکاااااا😲
÷ سرشو برگردوند با دیدن یونجی تعجبی کرد ولی سریع به مسابقه ادامه داد..انقد سروصدا زیاد بود که یونجی دیگه نمیتونست صداشو به مینسوک برسونه بیخیال یه گوشه نشست منتظر موند تا مسابقه تموم بشه..بعد از دو دقیقه مینسوک به زمین زده شد و شکست خورد..همه شادی و مرد غول پیکر رو تشویق میکردن..داور مینسوک رو بلند کرد جلوی تمام تماشاچی ها دست برنده رو بالا برد..مینسوک به سمت یونجی رفت..
مینسوک:بیا بریم
یونجی:چه عجب 😒
بلند شد و به همراهش رفت که دوتا از افراد داور جلوشون گرفتن..
مینسوک:بهش بگو بعدا سکه هارو میارم حالا برو کنار
¥:شرمنده خانوم رئیس مون گفتن اجازه نداریم بدون سکه ها بزاریم بری
مینسوک:هوففف الان که من ۵۰ تا ندارم
یونجی:بهش بده 😐
مینسوک:اه یونجیا
یونجی:فعلا به این پولا نیاز ندارم هی تو اینارو بده به رئیست بگو که دیگه سر کسی رو کلاه نزاره
نگاهی به مینسوک انداخت و ادامه داد..
یونجی:آخه همه که مثل این احمق نیستن🙄
¥ ازش گرفت ..یونجی دست مینسوک رو گرفت رفتن...تو راه یونجی چیزی نمیگفت..
مینسوک:نمیخوای بپرسی چرا رفتم؟
یونجی:گشنمه بریم خونه
مینسوک:هومم بریم چون میخوام برات یه غذای خوشمزه درست کنم
سریعتر راه رفت بعد از چند دقیقه به خونه رسیدن..به محض رسیدن به آشپزخونه رفت یخورده برنج دراورد با آب شست و گذاشت خیس بخوره ..
مینسوک:کیمچی میخورییی؟
یونجی روی تخت نشسته بود...
یونجی:اوهوم ،راستی چانگووک کجاست؟
مکثی کرد و جواب داد..
مینسوک:مثل همیشه تو اون خراب شدهست🙂
یونجی بلند شد رفت پیشش...
یونجی:من موندم تو چرا انقد از قصر بدت میاد
درحال خورد کردن پیازچه بود...
مینسوک:چرا باید خوشم بیاد؟
یونجی:آخه همه آرزو دارن برای یکبار هم که شده برن قصر درضمن شنیدی قراره برای ولیعهد همسری انتخاب کنن از اونجایی که همسر اولشه در آینده میشه اوهههه ملکهههه😃آره ملکه میشه م من باید برم
مینسوک:اه وایسااا ..اه غذا نخوردی کههه هوففف یکی دیگه میخواد ملکه بشه این چرا انقد خوشحاله هیی اصلا از این دخترا سر درنمیارم.. صبرکن ولی من خودمم دخترم😐 ولی شبیه شون نیستم 🥲 اصلا بیخیال
غذا رو آماده کرد رفت تو اتاقش لباساشو عوض کرد تخم مرغی که از قبل برداشته بود رو کبودی های صورتش گذاشت..
مینسوک:آخخ..هوففف درد میکنه😣
#roman #korae
۶.۷k
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.