★روز های شیرین 6★
<ویو چویا>
چویا:داشتم میرفتم که منو بین میز و خودش اسیر کرد
و شروع کرد به بوسیدن من بعد 3 مین بوسیدن دیگه نمیتونستم
نفس بکشم پس شروع کردم با مشت بزنم توی سینش ولی انگار نه انگار
کم کم چشماما داشت سیاهی میرفت که بلاخره از لبام دل کند...
با زبونش تا سمت ترقوه هام رفت و شروع به مارک گذاشتن
کرد...با این که به این کار راضی نبودم ولی نمیتونستم
تحمل کنم و گفتم
چویا:د..ددی...آحح...من در اختیار تو ام!
دازای:اینقدر زود کوچولو؟
چویا:لطفا...آحح
دازای:باشه...چون بیبیـم میگه...
چویا:همونجا من چرخوند و من الان روی میز خم شده بودم
اولش فکر کردم درد نداره ولی با وارد کردنش جیغ بلندی کشیدم
ولی دازای گذاشت عادت کنم...و بعد چند دقیقه شروع به
تلمـ*ـبه زدن کرد...
.
.
.
.
<ویو 4 ساعت بعد>
چویا:بلاخره تموم شد..آه...خسته شده بودم
وای دازای اصرار داشت بریم حموم...
منم قبول کردم...اول آب و روشن کرد و گذاشت وان پر شه
بعد خودش رفت توی وان و گفت
دازای:بیا روی پاهام بشین کوچولو
چویا:نمیام...من کوچولو نیستم...هنوز توی سن رشدم
دازای:آره حتما تو الان ۱۴ سالته من ۱۷...تو دیگه رشد نمیکنی کوچولو
چویا:هوفف
دازای:بیا تا دوباره بگا ندادمت
چویا:باش...
دازای:هوم...آفرین...
چویا:...
دازای:چویا راستش م...من...
چویا:...
دازای:چویا؟...چویا؟..
وای سکته زدم...فکر کردم دوباره بیهوش شدی...
اما خوابی...ای کوچولو خوابالو...
ولی بازم با این کارات دوست دارم
چویا:ولی من عاشقتم
دازای:بیدار بودی..
چویا:هوم
دازای:منو ترسوندی پس تنبیهـت اینکه منو ببوسی
چویا:هوم
چویا:داشتم میرفتم که منو بین میز و خودش اسیر کرد
و شروع کرد به بوسیدن من بعد 3 مین بوسیدن دیگه نمیتونستم
نفس بکشم پس شروع کردم با مشت بزنم توی سینش ولی انگار نه انگار
کم کم چشماما داشت سیاهی میرفت که بلاخره از لبام دل کند...
با زبونش تا سمت ترقوه هام رفت و شروع به مارک گذاشتن
کرد...با این که به این کار راضی نبودم ولی نمیتونستم
تحمل کنم و گفتم
چویا:د..ددی...آحح...من در اختیار تو ام!
دازای:اینقدر زود کوچولو؟
چویا:لطفا...آحح
دازای:باشه...چون بیبیـم میگه...
چویا:همونجا من چرخوند و من الان روی میز خم شده بودم
اولش فکر کردم درد نداره ولی با وارد کردنش جیغ بلندی کشیدم
ولی دازای گذاشت عادت کنم...و بعد چند دقیقه شروع به
تلمـ*ـبه زدن کرد...
.
.
.
.
<ویو 4 ساعت بعد>
چویا:بلاخره تموم شد..آه...خسته شده بودم
وای دازای اصرار داشت بریم حموم...
منم قبول کردم...اول آب و روشن کرد و گذاشت وان پر شه
بعد خودش رفت توی وان و گفت
دازای:بیا روی پاهام بشین کوچولو
چویا:نمیام...من کوچولو نیستم...هنوز توی سن رشدم
دازای:آره حتما تو الان ۱۴ سالته من ۱۷...تو دیگه رشد نمیکنی کوچولو
چویا:هوفف
دازای:بیا تا دوباره بگا ندادمت
چویا:باش...
دازای:هوم...آفرین...
چویا:...
دازای:چویا راستش م...من...
چویا:...
دازای:چویا؟...چویا؟..
وای سکته زدم...فکر کردم دوباره بیهوش شدی...
اما خوابی...ای کوچولو خوابالو...
ولی بازم با این کارات دوست دارم
چویا:ولی من عاشقتم
دازای:بیدار بودی..
چویا:هوم
دازای:منو ترسوندی پس تنبیهـت اینکه منو ببوسی
چویا:هوم
۴.۵k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.