گس لایتر/پارت ۱۷۸
جی وو توی مسیر سر بحث رو با جی وون باز کرد...
جی وو: میگم شما تمام وقت میاین خونه ی بایول یا پاره وقت؟
-من تمام وقت اینجام دخترم... فقط آخر شب رو میرم خونمون
جی وو: آها... چقد حیف!... میخواستم بگم پیش منم بیاین بصورت پاره وقت... ولی مثل اینکه وقت ندارین
-نه عزیزم... اگر وقت داشتم حتما میومدم... شما خیلی مهربون و دوست داشتنی هستی
جی وو: خیلی ممنونم...
راستش منو بایول خیلی سال میشه که دوستیم... اون خیلی خوبه... ده برابر من مهربون و دوست داشتنیه
-بله همینطوره... من واقعا مثل دختر خودم بهش وابسته شدم
جی وو: درسته... هرکس اونو بشناسه چنین حسی بهش پیدا میکنه... ضمن اینکه اون خیلی بشاش و سرحال و خوش صحبته... میتونی ساعتها پیشش باشی و خسته نشی... من مطمئنم با شمام خیلی حرف میزنه...
جی وو که اینا رو گفت خانوم مستخدم لبخندش محو شد... و فقط سری به نشونه تایید تکون داد...
جی وو نگاهی بهش انداخت... به همون مرحله ای رسیده بود که میخواست...
جی وو: چی شد؟ مگه اینطوری نیست؟ بایول با همه خوبه
-معلومه که خوبه... ولی!
جی وو: ولی چی؟
-هیچی... فراموشش کنین
جی وو: نمیدونم متوجه شدین یا نه... ولی من یه روانشناسم... اولین چیزی که یاد گرفتم رازدار بودنه... میتونین راحت حرف بزنین
-میدونم دخترم... حرف خاصی نبود آخه!...
جی وو سمج تر از این حرفا بود... باید هر طور شده بود میفهمید مشکل بایول چیه... دلیل اون همه پریشونی و افسردگیش و عدم تمرکزش چی بوده... و دلیل این خوشحالی و شادی امشبش که بنظر جی وو مصنوعی بود چی بود...
با سکوت و وقفه هایی که میون کلام خانوم خدمتکار افتاد مطمئن شد یه چیزی هست!...
متوجه شد که غیر مستقیم صحبت کردن و ملایمت به خرج دادن کاری از پیش نمیبره...
نگاهی توی آینه ی ماشین انداخت... پشت سرشو چک کرد...
چراغ راهنما زد و به سمت حاشیه ی خیابون رفت...
خانوم جی وون با تعجب بهش چشم دوخته بود و چیزی نمیگفت...
جی وو ماشینشو پارک کرد و خاموشش کرد...
روشو برگردوند سمت خانوم جی وون...
نگرانیش برای بایول انقد زیاد بود که تحمل صبر و اشاره ای حرف زدن رو نداشت...
موهاشو پشت گوشش داد...
پنجه هاشو توی هم گره کرد... انگار که توی مطبش پشت میزش نشسته بود... و روبروش یه بیمار داشت که باید قانعش میکرد باهاش روراست باشه!...
جی وو: ببینید خانوم جی وون... من میخوام باهاتون رک و راست صحبت کنم... توی این چند ماه که برگشتم بایول اصلا مثل قبل نبوده... حالتای عجیبی داره... طوری که گاهی تشخیص علمیم میگه اون افسردس!...
یکی دو روز پیش که اومد مطبم عجیب حرف میزد...
اولش فک میکردم بخاطر پدرش انقد ناراحته... ولی یواش یواش چیزایی دیدم و فهمیدم که نگرانیمو چند برابر کرد...
مثلا گاهی بهش زنگ میزدم که بیاد ببینمش... اولش قبول میکرد... بعد زنگ میزد کنسل میکرد... همش میگفت نمیتونم جونگ هون رو تنها بزارم... ولی مشکلش اون نبود...
اصلا همین امشب!...
جی وو: میگم شما تمام وقت میاین خونه ی بایول یا پاره وقت؟
-من تمام وقت اینجام دخترم... فقط آخر شب رو میرم خونمون
جی وو: آها... چقد حیف!... میخواستم بگم پیش منم بیاین بصورت پاره وقت... ولی مثل اینکه وقت ندارین
-نه عزیزم... اگر وقت داشتم حتما میومدم... شما خیلی مهربون و دوست داشتنی هستی
جی وو: خیلی ممنونم...
راستش منو بایول خیلی سال میشه که دوستیم... اون خیلی خوبه... ده برابر من مهربون و دوست داشتنیه
-بله همینطوره... من واقعا مثل دختر خودم بهش وابسته شدم
جی وو: درسته... هرکس اونو بشناسه چنین حسی بهش پیدا میکنه... ضمن اینکه اون خیلی بشاش و سرحال و خوش صحبته... میتونی ساعتها پیشش باشی و خسته نشی... من مطمئنم با شمام خیلی حرف میزنه...
جی وو که اینا رو گفت خانوم مستخدم لبخندش محو شد... و فقط سری به نشونه تایید تکون داد...
جی وو نگاهی بهش انداخت... به همون مرحله ای رسیده بود که میخواست...
جی وو: چی شد؟ مگه اینطوری نیست؟ بایول با همه خوبه
-معلومه که خوبه... ولی!
جی وو: ولی چی؟
-هیچی... فراموشش کنین
جی وو: نمیدونم متوجه شدین یا نه... ولی من یه روانشناسم... اولین چیزی که یاد گرفتم رازدار بودنه... میتونین راحت حرف بزنین
-میدونم دخترم... حرف خاصی نبود آخه!...
جی وو سمج تر از این حرفا بود... باید هر طور شده بود میفهمید مشکل بایول چیه... دلیل اون همه پریشونی و افسردگیش و عدم تمرکزش چی بوده... و دلیل این خوشحالی و شادی امشبش که بنظر جی وو مصنوعی بود چی بود...
با سکوت و وقفه هایی که میون کلام خانوم خدمتکار افتاد مطمئن شد یه چیزی هست!...
متوجه شد که غیر مستقیم صحبت کردن و ملایمت به خرج دادن کاری از پیش نمیبره...
نگاهی توی آینه ی ماشین انداخت... پشت سرشو چک کرد...
چراغ راهنما زد و به سمت حاشیه ی خیابون رفت...
خانوم جی وون با تعجب بهش چشم دوخته بود و چیزی نمیگفت...
جی وو ماشینشو پارک کرد و خاموشش کرد...
روشو برگردوند سمت خانوم جی وون...
نگرانیش برای بایول انقد زیاد بود که تحمل صبر و اشاره ای حرف زدن رو نداشت...
موهاشو پشت گوشش داد...
پنجه هاشو توی هم گره کرد... انگار که توی مطبش پشت میزش نشسته بود... و روبروش یه بیمار داشت که باید قانعش میکرد باهاش روراست باشه!...
جی وو: ببینید خانوم جی وون... من میخوام باهاتون رک و راست صحبت کنم... توی این چند ماه که برگشتم بایول اصلا مثل قبل نبوده... حالتای عجیبی داره... طوری که گاهی تشخیص علمیم میگه اون افسردس!...
یکی دو روز پیش که اومد مطبم عجیب حرف میزد...
اولش فک میکردم بخاطر پدرش انقد ناراحته... ولی یواش یواش چیزایی دیدم و فهمیدم که نگرانیمو چند برابر کرد...
مثلا گاهی بهش زنگ میزدم که بیاد ببینمش... اولش قبول میکرد... بعد زنگ میزد کنسل میکرد... همش میگفت نمیتونم جونگ هون رو تنها بزارم... ولی مشکلش اون نبود...
اصلا همین امشب!...
۲۱.۰k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.