My king
Part26
جونگ وو:میدونم میترسی دوباره کارای قبلش رو تکرار کنه ولی نگران نباش..بزار به عنوان یه همسر، این کار رو انجام بده...تو هم خوب استراحت کن و لطف کن جز من و برادرت و بانو هان، از دست هیچکسی، هیچی نخور.
ا/ت : چشم پدرجان..
با رفتن پدر، دراز کشیدم و نفهمیدم کی، خوابم برد..
با احساس نوازش هایی روی موهام و صورتم، چشاممو باز کردم و یونگی رو دیدم .تو جام نیم خیز شدم..
ا/ت :حالتون خوبه؟؟ چیشد؟؟
یونگی :خوبم ملکه ی من...ببخشید که مجبور شدم قولی که بهت دادم رو بشکنم...
سوالی بهش نگاه کردم که گفت:
یونگی :مجبور شدم برای بازجویی از طبیب، تو جلد سابقم فرو برم..
ا/ت : حالا فایده ای هم داشت؟؟
یونگی :خیالت راحت..یونگی سابق، هر کاری از دستش بر میاد...اینطور فکر نمیکنی؟؟
خنده ای کردم
ا/ت :کار کی بود؟؟
یه دستش رو از زیر سرم رد کرد و دست دیگش رو دورم پیچید..
یونگی: بیا فعلاً به هیچی فکر نکنیم و بخوابیم...
⚜روز بعد⚜
همه ی درباریان، تو سالن جلسات، جمع شده بودن...کنار عالیجناب نشسته بودم و به چشمای خشمگینش، نگاه میکردم..
وزیر مالیات :سرورم..دلیل این جلسه ناگهانی چیه؟؟
یونگی :بنظرم بهتره از وزیر دفاع بپرسیم...
نگاه همه،به سمتش چرخید..عرق روی پیشونیش رو با پشت
دستش، پاک کرد و گفت..
وزیر دفاع :م..من از ک..کجا بدونم سر...سرورم؟؟!
یونگی : اووم پس نمیدونی..بسیار خب...بیاریدش داخل
با فریاد بلندش، در سالن باز شد و میشه گفت، جنازه طبیب
چویی رو داخل آوردن؛ انقدر شکنجش کرده بودن که آش و لاش شده بود.
یونگی :حرف بزن...
طبیب چویی :ت..تقریبا سه ه..هفته پیش بود که و..وزیر دفاع، منو به خ..خونش، دعوت کرد و ازم..خ..خواست تا ب..بانو رو مسموم کنم.
وزیر ذفاع :حرفای این دروغگو رو باور نکنین سرورم..میخوان برام پاپوش درست کنن..
طبیب چویی :من دروغ نمیگم ع...عالیجناب...خودش بهم گفت که اگه
ک..کمک کنم دخرتش م..ملکه بشه، مقام ر..ریاست طبابت خونه، برای م..من میشه
وزیر دفاع :دروغه سرورم..ازتون خواهش میکنم باور نکنین..!!!
بعد زدن پوزخندی، به سمت من چرخید و گفت:
یونگی :بهتره به اقامتگاهتون برین ملکه ی من
ا/ت :ولی..
یونگی :بهم اعتماد کنین..برای سلامت خودتون و فرزندمون، به اقامتگاهتون برگردین...
از رو تخت، بلند شدم و بعد تعظیم کوتاهی، سالن رو ترک کردم....
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
جونگ وو:میدونم میترسی دوباره کارای قبلش رو تکرار کنه ولی نگران نباش..بزار به عنوان یه همسر، این کار رو انجام بده...تو هم خوب استراحت کن و لطف کن جز من و برادرت و بانو هان، از دست هیچکسی، هیچی نخور.
ا/ت : چشم پدرجان..
با رفتن پدر، دراز کشیدم و نفهمیدم کی، خوابم برد..
با احساس نوازش هایی روی موهام و صورتم، چشاممو باز کردم و یونگی رو دیدم .تو جام نیم خیز شدم..
ا/ت :حالتون خوبه؟؟ چیشد؟؟
یونگی :خوبم ملکه ی من...ببخشید که مجبور شدم قولی که بهت دادم رو بشکنم...
سوالی بهش نگاه کردم که گفت:
یونگی :مجبور شدم برای بازجویی از طبیب، تو جلد سابقم فرو برم..
ا/ت : حالا فایده ای هم داشت؟؟
یونگی :خیالت راحت..یونگی سابق، هر کاری از دستش بر میاد...اینطور فکر نمیکنی؟؟
خنده ای کردم
ا/ت :کار کی بود؟؟
یه دستش رو از زیر سرم رد کرد و دست دیگش رو دورم پیچید..
یونگی: بیا فعلاً به هیچی فکر نکنیم و بخوابیم...
⚜روز بعد⚜
همه ی درباریان، تو سالن جلسات، جمع شده بودن...کنار عالیجناب نشسته بودم و به چشمای خشمگینش، نگاه میکردم..
وزیر مالیات :سرورم..دلیل این جلسه ناگهانی چیه؟؟
یونگی :بنظرم بهتره از وزیر دفاع بپرسیم...
نگاه همه،به سمتش چرخید..عرق روی پیشونیش رو با پشت
دستش، پاک کرد و گفت..
وزیر دفاع :م..من از ک..کجا بدونم سر...سرورم؟؟!
یونگی : اووم پس نمیدونی..بسیار خب...بیاریدش داخل
با فریاد بلندش، در سالن باز شد و میشه گفت، جنازه طبیب
چویی رو داخل آوردن؛ انقدر شکنجش کرده بودن که آش و لاش شده بود.
یونگی :حرف بزن...
طبیب چویی :ت..تقریبا سه ه..هفته پیش بود که و..وزیر دفاع، منو به خ..خونش، دعوت کرد و ازم..خ..خواست تا ب..بانو رو مسموم کنم.
وزیر ذفاع :حرفای این دروغگو رو باور نکنین سرورم..میخوان برام پاپوش درست کنن..
طبیب چویی :من دروغ نمیگم ع...عالیجناب...خودش بهم گفت که اگه
ک..کمک کنم دخرتش م..ملکه بشه، مقام ر..ریاست طبابت خونه، برای م..من میشه
وزیر دفاع :دروغه سرورم..ازتون خواهش میکنم باور نکنین..!!!
بعد زدن پوزخندی، به سمت من چرخید و گفت:
یونگی :بهتره به اقامتگاهتون برین ملکه ی من
ا/ت :ولی..
یونگی :بهم اعتماد کنین..برای سلامت خودتون و فرزندمون، به اقامتگاهتون برگردین...
از رو تخت، بلند شدم و بعد تعظیم کوتاهی، سالن رو ترک کردم....
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
۶۲.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.