pawn/پارت ۱۶۵
اسلاید بعد: یوجین
ساعتی بعد....
لامبورگینی مشکی روبروی یه کارگاه نیمه کاره که خارج شهر بود توقف کرد...
تهیونگ پیاده شد... و دوست و مدیر برنامش هم همینطور....
سوز سردی که میومد و ابرایی که بالای سرشون بود خبر از یه بارش حسابی میداد...
تهیونگ نگاهی به آسمون انداخت...
موهای پرپشتش بازیچه ی باد شده بود...
هنوز کارشناس نرسیده بود...
دوتایی رفتن و نگاهی به کارگاه انداختن...
بعد از چند دقیقه کارشناس هم رسید...
مرد ماشینشو کنار ماشین تهیونگ پارک کرد... و پیاده شد...
تهیونگ و دوستش دستشونو بلند کردن و بهش سلام دادن...
کارشناس که جلو اومد هم بهشون دست داد...
تهیونگ ساکت بود و مدیر برنامش به جاش صحبت میکرد...
کارشناس به سمت کارگاه رفت و کارشو شروع کرد... تهیونگ با فاصله از اونا ایستاده بود...
حدود ۲۰ دقیقه طول کشید تا کار کارشناس تموم شد و برگشتن....
صدای جر و بحثشون به گوش تهیونگ رسید...
تهیونگ با نگرانی سمتشون رفت...
نگاهی به مرد انداخت و پرسید: چی شده؟...
کارشناس با ملایمت و مودبانه گفت: قربان این زمینی که کنار کارگاهتونه کشاورزیه؟...
تهیونگ سرشو چرخوند و نگاهش کرد... و جواب داد: ظاهرا... چطور مگه؟
-کارگاه شما... کنار زمین کشاورزی نمیتونه باشه!... تمام مواد شیمیایی که از کارگاهتون خارج میشه توی اون زمین میریزه و محصولاتشو غیر قابل استفاده میکنه... محصولات اون زمین کاملا سمی میشه و اگر کسی استفاده کنه ممکنه بمیره
تهیونگ: خب... ما باید چیکار کنیم؟... اینطوری که نمیشه!...تا همین الانشم پول زیادی اینجا استفاده شده
-متأسفانه نمیتونم تاییدش کنم... ازم ساخته نیست... بنظرم شما صاحب این زمینو پیدا کن و ازش زمینو بخر....
تهیونگ از مرد فاصله گرفت... این موضوع هم به ناراحتیش اضافه کرد... مدیر برنامش همچنان سعی کرد چاره ای پیدا کنه ولی بی فایده بود!...
کارشناس ازشون دور شد و رفت...
تهیونگ و دوستش هم با ناراحتی سوار ماشین شدن....
جونگی(مدیر برنامه) از تهیونگ پرسید: خب... حالا میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ: تحقیق کن ببین زمین مال کیه... بهم بگو
جونگی: باشه...
**************************************
ا/ت وقتی از سرکار برگشت دنبال یوجین رفت و به خونه آوردش...
توی راه کارولین باهاش تماس گرفت...
ا/ت: بله عزیزم؟
کارولین: سلام ا/ت... خوبی؟
ا/ت: ممنونم... خوبم...شما چطورین؟
کارولین: راستش اوما و آبا روبراه نیستن... چانیولم عصبیه... همش به تو فک میکنن
ا/ت: لازم نیس... من دارم زندگیمو میکنم... ناراحتی نداره که!
کارولین: اوففف... از دست تو!... حرف حرف خودته فقط!
ا/ت: بیخودی خودتونو اذیت میکنین... الانم دارم رانندگی میکنم... باید قطع کنم
کارولین: باشه... فعلا
ا/ت: بای...
بعد از اینکه گوشیو قطع کرد یوجین گفت: مامی... بابام کی میاد؟
ا/ت: اونم دیگه میاد خونه... دلت براش تنگ شده؟
یوجین: اوهوم... صبح که منو برد مهدکودک قول داد وقتی برگرده باهام بازی کنه... تازشم بهش گفتم برام یه دونه گربه یا خرگوش بخره... چون خیلی خشگلن
ا/ت: مگه تو میتونی ازشون مراقبت کنی؟
یوجین: با کمک شما بله...
ا/ت خندید...
ا/ت: اگه من کمکت نکنم چی؟
یوجین: بابا کمک میکنه... میدونم...
ا/ت از اینکه یوجین اینطور آرامش داشت و شاد بود لذت میبرد...
از اینکه اون انقد به تهیونگ علاقمند شده بود خوشحال بود... چون حتی خودشم برای تهیونگ احساس دلتنگی میکرد... اما هنوزم قصد کوتاه اومدن نداشت!
ساعتی بعد....
لامبورگینی مشکی روبروی یه کارگاه نیمه کاره که خارج شهر بود توقف کرد...
تهیونگ پیاده شد... و دوست و مدیر برنامش هم همینطور....
سوز سردی که میومد و ابرایی که بالای سرشون بود خبر از یه بارش حسابی میداد...
تهیونگ نگاهی به آسمون انداخت...
موهای پرپشتش بازیچه ی باد شده بود...
هنوز کارشناس نرسیده بود...
دوتایی رفتن و نگاهی به کارگاه انداختن...
بعد از چند دقیقه کارشناس هم رسید...
مرد ماشینشو کنار ماشین تهیونگ پارک کرد... و پیاده شد...
تهیونگ و دوستش دستشونو بلند کردن و بهش سلام دادن...
کارشناس که جلو اومد هم بهشون دست داد...
تهیونگ ساکت بود و مدیر برنامش به جاش صحبت میکرد...
کارشناس به سمت کارگاه رفت و کارشو شروع کرد... تهیونگ با فاصله از اونا ایستاده بود...
حدود ۲۰ دقیقه طول کشید تا کار کارشناس تموم شد و برگشتن....
صدای جر و بحثشون به گوش تهیونگ رسید...
تهیونگ با نگرانی سمتشون رفت...
نگاهی به مرد انداخت و پرسید: چی شده؟...
کارشناس با ملایمت و مودبانه گفت: قربان این زمینی که کنار کارگاهتونه کشاورزیه؟...
تهیونگ سرشو چرخوند و نگاهش کرد... و جواب داد: ظاهرا... چطور مگه؟
-کارگاه شما... کنار زمین کشاورزی نمیتونه باشه!... تمام مواد شیمیایی که از کارگاهتون خارج میشه توی اون زمین میریزه و محصولاتشو غیر قابل استفاده میکنه... محصولات اون زمین کاملا سمی میشه و اگر کسی استفاده کنه ممکنه بمیره
تهیونگ: خب... ما باید چیکار کنیم؟... اینطوری که نمیشه!...تا همین الانشم پول زیادی اینجا استفاده شده
-متأسفانه نمیتونم تاییدش کنم... ازم ساخته نیست... بنظرم شما صاحب این زمینو پیدا کن و ازش زمینو بخر....
تهیونگ از مرد فاصله گرفت... این موضوع هم به ناراحتیش اضافه کرد... مدیر برنامش همچنان سعی کرد چاره ای پیدا کنه ولی بی فایده بود!...
کارشناس ازشون دور شد و رفت...
تهیونگ و دوستش هم با ناراحتی سوار ماشین شدن....
جونگی(مدیر برنامه) از تهیونگ پرسید: خب... حالا میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ: تحقیق کن ببین زمین مال کیه... بهم بگو
جونگی: باشه...
**************************************
ا/ت وقتی از سرکار برگشت دنبال یوجین رفت و به خونه آوردش...
توی راه کارولین باهاش تماس گرفت...
ا/ت: بله عزیزم؟
کارولین: سلام ا/ت... خوبی؟
ا/ت: ممنونم... خوبم...شما چطورین؟
کارولین: راستش اوما و آبا روبراه نیستن... چانیولم عصبیه... همش به تو فک میکنن
ا/ت: لازم نیس... من دارم زندگیمو میکنم... ناراحتی نداره که!
کارولین: اوففف... از دست تو!... حرف حرف خودته فقط!
ا/ت: بیخودی خودتونو اذیت میکنین... الانم دارم رانندگی میکنم... باید قطع کنم
کارولین: باشه... فعلا
ا/ت: بای...
بعد از اینکه گوشیو قطع کرد یوجین گفت: مامی... بابام کی میاد؟
ا/ت: اونم دیگه میاد خونه... دلت براش تنگ شده؟
یوجین: اوهوم... صبح که منو برد مهدکودک قول داد وقتی برگرده باهام بازی کنه... تازشم بهش گفتم برام یه دونه گربه یا خرگوش بخره... چون خیلی خشگلن
ا/ت: مگه تو میتونی ازشون مراقبت کنی؟
یوجین: با کمک شما بله...
ا/ت خندید...
ا/ت: اگه من کمکت نکنم چی؟
یوجین: بابا کمک میکنه... میدونم...
ا/ت از اینکه یوجین اینطور آرامش داشت و شاد بود لذت میبرد...
از اینکه اون انقد به تهیونگ علاقمند شده بود خوشحال بود... چون حتی خودشم برای تهیونگ احساس دلتنگی میکرد... اما هنوزم قصد کوتاه اومدن نداشت!
۲۰.۷k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.