رمان ارباب من پارت: ۵۳
به پنجره که رسید قفلش رو باز کرد و گفت:
_ به کی گفتی عرعر نکن؟
_ نگفتم عرعر نکن که!
_ مطمئنی؟
_ آره خب من گفتم انقدر عرعر کردی بیدار شدم
لبخندی زد و گفت:
_ باشه، باشه
بعد هم سریع به سمت بیرون پرتم کرد و لحظه ی آخر دوتا پاهام رو گرفت و من برعکس آویزون شدم.
اولش که پرتم کرد، گفتم الان با مخ میفتم زمین و الفاتحه مع صلوات ولی لحظه ی آخر پاهام رو گرفت و مانع از افتادنم شد.
_ تو یه دیوونه ای، یه روانی زنجیره ای، تو...تو یه احمق عوضی
_ آره آره تو خوبی
_ من رو بیار بالا
_ عه بیارم؟
_ آره وحشی
_ به نظرم به جای اینکه بیارمت بالا، ولت کنم پایین بهتره نه؟
_ نه نه سختت میشه
بلند خندید و گفت:
_ من اینجوری راحت ترم
_ خونم گردنت میفته ها
_ اشکال نداره
_ میندازنت زندان، من بخاطر خودت میگم
سرش رو یکم پایین آورد و گفت:
_ تو همین باغچه چالت میکنم، کی میخواد بفهمه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
_ بابا بیارم بالا سرم درد گرفت
_ دیگه گول نمیخورم
_ به جونِ تو درد گرفت
_ پس قطعا دروغ میگی!
این بار من خنده ام گرفت اما بخاطر اینکه سرم واقعا درد میکرد، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ احمق سرم درد گرفت بیار بالا دیگه
_ التماس کن
_ لطفا بیارم بالا
_ این خواهشه، گفتم التماس کن
_ ازت متنفرم
_ واقعا؟
_ آره
پوزخندی زد و گفت:
_ باشه خودت خواستی
و یکی از پاهام رو ول کرد و همین باعث شد صدای جیغم به هوا بره!
با ترس چشمام رو بستم و گفتم:
_ خاک تو سرت، الان میفتم
_ خب منم قصدم همینه دیگه
_ مسخره بازی بسه
_ گفتم التماس کن تا بیارمت بالا دیگه
_ به کی گفتی عرعر نکن؟
_ نگفتم عرعر نکن که!
_ مطمئنی؟
_ آره خب من گفتم انقدر عرعر کردی بیدار شدم
لبخندی زد و گفت:
_ باشه، باشه
بعد هم سریع به سمت بیرون پرتم کرد و لحظه ی آخر دوتا پاهام رو گرفت و من برعکس آویزون شدم.
اولش که پرتم کرد، گفتم الان با مخ میفتم زمین و الفاتحه مع صلوات ولی لحظه ی آخر پاهام رو گرفت و مانع از افتادنم شد.
_ تو یه دیوونه ای، یه روانی زنجیره ای، تو...تو یه احمق عوضی
_ آره آره تو خوبی
_ من رو بیار بالا
_ عه بیارم؟
_ آره وحشی
_ به نظرم به جای اینکه بیارمت بالا، ولت کنم پایین بهتره نه؟
_ نه نه سختت میشه
بلند خندید و گفت:
_ من اینجوری راحت ترم
_ خونم گردنت میفته ها
_ اشکال نداره
_ میندازنت زندان، من بخاطر خودت میگم
سرش رو یکم پایین آورد و گفت:
_ تو همین باغچه چالت میکنم، کی میخواد بفهمه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
_ بابا بیارم بالا سرم درد گرفت
_ دیگه گول نمیخورم
_ به جونِ تو درد گرفت
_ پس قطعا دروغ میگی!
این بار من خنده ام گرفت اما بخاطر اینکه سرم واقعا درد میکرد، اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ احمق سرم درد گرفت بیار بالا دیگه
_ التماس کن
_ لطفا بیارم بالا
_ این خواهشه، گفتم التماس کن
_ ازت متنفرم
_ واقعا؟
_ آره
پوزخندی زد و گفت:
_ باشه خودت خواستی
و یکی از پاهام رو ول کرد و همین باعث شد صدای جیغم به هوا بره!
با ترس چشمام رو بستم و گفتم:
_ خاک تو سرت، الان میفتم
_ خب منم قصدم همینه دیگه
_ مسخره بازی بسه
_ گفتم التماس کن تا بیارمت بالا دیگه
۱۰.۷k
۲۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.