عاقلی بودم که عشق آمد امانم را گرفت
عاقلی بودم که عشق آمد امانم را گرفت
بند بند جسم و جان و استخوانم را گرفت
لال گشتم تا که عشق آمد به ایوان دلم
در ازای این محبت او زبانم را گرفت
با اشاره من بدو گفتم که خوشحالم ولی
او به حالم گریه کرد ؛شوق نهانم را گرفت
کور و کر بودم نفهمید م که عقلم را ربود
با جنون آمد سراغم وای ایمانم را گرفت
من شدم کافر پرستش کردم او را تا خدا
او خدایم گشت و از من آسمانم را گرفت
بر زبان راندم بگویم حرف دل را با کسی
او ز من غارت نمود شرح بیانم را گرفت
خواستم با او بگویم راز این قلب حزین
هجر آمد مهلت و وقت و زمانم را گرفت
❤
بند بند جسم و جان و استخوانم را گرفت
لال گشتم تا که عشق آمد به ایوان دلم
در ازای این محبت او زبانم را گرفت
با اشاره من بدو گفتم که خوشحالم ولی
او به حالم گریه کرد ؛شوق نهانم را گرفت
کور و کر بودم نفهمید م که عقلم را ربود
با جنون آمد سراغم وای ایمانم را گرفت
من شدم کافر پرستش کردم او را تا خدا
او خدایم گشت و از من آسمانم را گرفت
بر زبان راندم بگویم حرف دل را با کسی
او ز من غارت نمود شرح بیانم را گرفت
خواستم با او بگویم راز این قلب حزین
هجر آمد مهلت و وقت و زمانم را گرفت
❤
۶۸۶
۲۵ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.