درخواستی«وقتی برادر ناتنیت..»
درخواستی«وقتی برادر ناتنیت..»
اتاق تاریک تر از شب بود..پسر ساعدش رو روی چشماش قرار داد ..دیگه از اینکه تو بیمارستان برای وضعیت.کمرش همش بستری باشه خسته شده بود
۰۰
سعی میکرد بخوابه ولی سعیش بیهوده بود..همینطوری چشماش رو روی هم.گذاشته بود که با تقی که به در.خورد به خودش اومد و با صدایی که از دیپ تر از قبل شده بود لب زد
«بیا تو»
شخصی در رو باز کرد و وارد شد
«اوه..چقدر اینجا تاریکه..»
فلیکس سری ساعدش رو از روی.چشماش برداشت و به دختری که داشت به زور دنبال پریزه برق میگشت نگاه کرد
خنده ایی با صدای گرفتش کرد
«سمت راست»
دختر دستش رو سمت دیوار برد و پریزه برق رو.پیدا.کرد نور ماهتابی اتاق رو روشن کرد
«اه..مگه.خون اشامی همش تو تاریکیی؟؟»
فلیکس دوباره خنده ایی کرد
«بیا...بشین»
دختر.به سمت مبلی که کنار تخت بود رفت و روش نشست
«وضعیت کمرت چطوره؟؟»
فلیکس چشماش رو از سقف به دختر داد
«وقتی تورو میبینم ..یادم میره چرا اینجا بستریم»
دختر خنده ایی از خجالت زد
«..مطمئنی خوبی»
فلیکس لبخندی زد و سرش رو تکون داد
«عالیم..»
دختر خودش رو نزدیک تخت کرد و فلیکس رو تو یک حرکت داخل بغلش کشید
« لطفا زود خوب شو...دلم برای وقتایی که شیطونی میکردیم تنگ شده»
فلیکس دست هاش رو سمت کمر دختر برد و بعد کمرش رو نوازش کرد
«قول میدم زود خوب شم..تو چی تو خوبی؟؟»
دختر از بغل فلیکس در اومد و با بغض سرش رو پایین انداخت
«چطور وقتی تو، تو این حالتی خوب باشم»
فلیکس سرش رو خم کرد تا بتونه صورت دختر رو ببینه
«هوم؟؟ گریه؟ گریه نکن ..من خوبم»
دست دختر رو گرفت و داخل بغلش انداخت و شروع کرد به نوازش کردن موهای دختر
«قول میدم ..زود زود خوب شم»
از بغلش فلیکس در اومد و انگشت کوچیکش رو سمت پسر گرفت
«قول بده»
فلیکس انگشت کوچیکش رو قفل انگشت دختر کرد
«قول میدم»
«دوست دارم»
فلیکس لبخندی زد
«منم همینطور»
دستش رو سمت شکمش برد و نقش کسی رو بازی کرد که گشنشه صداش رو نازک کرد
«اومم..برادر بزرگت گشنش شده..میتونی براش چیزی بیاری؟؟»
دختر لبخندی به تغییر صدای برادرش زد
«چشم..حتما»
از روی مبل بلند شد و سمت در رفت بازش کرد و ازش خارج شد
فلیکس بعد از اینکه مطمئن شد که خواهر ناتنیش رفته
ناله ایی کرد و با بغض شروع کرد با.خودش حرف زدن
«منم دوست دارم..اما ..نه از اون مدلش..»
نگاهی به در انداخت
«من ..عاشقتم..!»
"هانورا"
اتاق تاریک تر از شب بود..پسر ساعدش رو روی چشماش قرار داد ..دیگه از اینکه تو بیمارستان برای وضعیت.کمرش همش بستری باشه خسته شده بود
۰۰
سعی میکرد بخوابه ولی سعیش بیهوده بود..همینطوری چشماش رو روی هم.گذاشته بود که با تقی که به در.خورد به خودش اومد و با صدایی که از دیپ تر از قبل شده بود لب زد
«بیا تو»
شخصی در رو باز کرد و وارد شد
«اوه..چقدر اینجا تاریکه..»
فلیکس سری ساعدش رو از روی.چشماش برداشت و به دختری که داشت به زور دنبال پریزه برق میگشت نگاه کرد
خنده ایی با صدای گرفتش کرد
«سمت راست»
دختر دستش رو سمت دیوار برد و پریزه برق رو.پیدا.کرد نور ماهتابی اتاق رو روشن کرد
«اه..مگه.خون اشامی همش تو تاریکیی؟؟»
فلیکس دوباره خنده ایی کرد
«بیا...بشین»
دختر.به سمت مبلی که کنار تخت بود رفت و روش نشست
«وضعیت کمرت چطوره؟؟»
فلیکس چشماش رو از سقف به دختر داد
«وقتی تورو میبینم ..یادم میره چرا اینجا بستریم»
دختر خنده ایی از خجالت زد
«..مطمئنی خوبی»
فلیکس لبخندی زد و سرش رو تکون داد
«عالیم..»
دختر خودش رو نزدیک تخت کرد و فلیکس رو تو یک حرکت داخل بغلش کشید
« لطفا زود خوب شو...دلم برای وقتایی که شیطونی میکردیم تنگ شده»
فلیکس دست هاش رو سمت کمر دختر برد و بعد کمرش رو نوازش کرد
«قول میدم زود خوب شم..تو چی تو خوبی؟؟»
دختر از بغل فلیکس در اومد و با بغض سرش رو پایین انداخت
«چطور وقتی تو، تو این حالتی خوب باشم»
فلیکس سرش رو خم کرد تا بتونه صورت دختر رو ببینه
«هوم؟؟ گریه؟ گریه نکن ..من خوبم»
دست دختر رو گرفت و داخل بغلش انداخت و شروع کرد به نوازش کردن موهای دختر
«قول میدم ..زود زود خوب شم»
از بغلش فلیکس در اومد و انگشت کوچیکش رو سمت پسر گرفت
«قول بده»
فلیکس انگشت کوچیکش رو قفل انگشت دختر کرد
«قول میدم»
«دوست دارم»
فلیکس لبخندی زد
«منم همینطور»
دستش رو سمت شکمش برد و نقش کسی رو بازی کرد که گشنشه صداش رو نازک کرد
«اومم..برادر بزرگت گشنش شده..میتونی براش چیزی بیاری؟؟»
دختر لبخندی به تغییر صدای برادرش زد
«چشم..حتما»
از روی مبل بلند شد و سمت در رفت بازش کرد و ازش خارج شد
فلیکس بعد از اینکه مطمئن شد که خواهر ناتنیش رفته
ناله ایی کرد و با بغض شروع کرد با.خودش حرف زدن
«منم دوست دارم..اما ..نه از اون مدلش..»
نگاهی به در انداخت
«من ..عاشقتم..!»
"هانورا"
۱۹.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.