فیک جونگ کوک«زندگی پیچیده ی من» p5
*از زبان هایون*
آقای سانگ هون مارو به سرپرستی گرفت و ما الان سه تا دختر های اون هستیم.... الان یه روز از اون قضیه میگذره، پلیس ها هنوز دنبال اون خلاف کاران و اطلاعات کافی هم از ما گرفتن
تو این چند روز سیگارو ترک کردم و دیگه نمیکشیدم، باید برم پیش دکتر، چون وضعیت ریه ام خوب نیست، همش سرفه های خونی با صدای خیلی بد میکنم
سانگ هون برام نوبت گرفت، قراره فردا صبح بریم دکتر
امروز عصری باهم قراره بریم بیرون
....... دو ساعت بعد
الان آماده شدیم و قراره بریم بیرون، سوار ماشینش شدیم
سانگ هون: دخترا، جوری رفتار کنین انگار من دوستتونم، چون کسی باور نمیکنه که من پدر شماها باشم و از هیچکسم نترسین، اینجا هیچکس خطرناک نیست
یونا: چشم
سانگ هون: راه میفتیم
و راه افتادیم و رفتیم یه مرکز تجاری بزرگ، هممون از هم جدا شدیم.... من رفتم تو یه مغازه ای که لباساش همه دارک و لش بودن، اینجور لباسا رو بیشتر میپسندم
چند دست لباس برا خودم گرفتم و رفتم سمت به مغازه ی دیگه،،،،، خواستم از مغازه بیام بیرون صدای جیغ هانول رو شنیدم
با سرعت رفتم سمتش، با یه پسر بود
هایون: چیشده؟
هانول: اون به من.....
هایون: اون به تو چی؟
پسر: اهههه فکر نمیکردم اینقدر بی جنبه باشی، من رفتم بابا...ایشششش
هایون: چی گفت بهت!؟
هانول: درخواست داد، بریم سر قرار!
هایون: احیانا مخت تاب برداشته، بابا طرف از تو خوشش اومده بووود
هانول: چیییی!؟
هانول ناراحت و سرافکنده داشت میرفت، منم داشتم باهاش میرفتم یه شونه ی یه نفر خورد به شونم
هایون: ببخ..... شید
طرف اصلا اهمیت هم نداد! بیخیالش بابا
لباس خریدیم و رفتیم خونه، اتاقامونو اماده کردیم و رفتیم لباس درست و حسابی پوشیدیم. اومدیم شام بخوریم که سرفه های من شروع شد و هی خون بالا میاوردم
سانگ هون: نگران نباش فردا میریم دکتر
هایون: من... نگران.... نیس.. تم
و سرفه هام که قطع شد غذا خوردیم و رفتیم خوابیدیم
آقای سانگ هون مارو به سرپرستی گرفت و ما الان سه تا دختر های اون هستیم.... الان یه روز از اون قضیه میگذره، پلیس ها هنوز دنبال اون خلاف کاران و اطلاعات کافی هم از ما گرفتن
تو این چند روز سیگارو ترک کردم و دیگه نمیکشیدم، باید برم پیش دکتر، چون وضعیت ریه ام خوب نیست، همش سرفه های خونی با صدای خیلی بد میکنم
سانگ هون برام نوبت گرفت، قراره فردا صبح بریم دکتر
امروز عصری باهم قراره بریم بیرون
....... دو ساعت بعد
الان آماده شدیم و قراره بریم بیرون، سوار ماشینش شدیم
سانگ هون: دخترا، جوری رفتار کنین انگار من دوستتونم، چون کسی باور نمیکنه که من پدر شماها باشم و از هیچکسم نترسین، اینجا هیچکس خطرناک نیست
یونا: چشم
سانگ هون: راه میفتیم
و راه افتادیم و رفتیم یه مرکز تجاری بزرگ، هممون از هم جدا شدیم.... من رفتم تو یه مغازه ای که لباساش همه دارک و لش بودن، اینجور لباسا رو بیشتر میپسندم
چند دست لباس برا خودم گرفتم و رفتم سمت به مغازه ی دیگه،،،،، خواستم از مغازه بیام بیرون صدای جیغ هانول رو شنیدم
با سرعت رفتم سمتش، با یه پسر بود
هایون: چیشده؟
هانول: اون به من.....
هایون: اون به تو چی؟
پسر: اهههه فکر نمیکردم اینقدر بی جنبه باشی، من رفتم بابا...ایشششش
هایون: چی گفت بهت!؟
هانول: درخواست داد، بریم سر قرار!
هایون: احیانا مخت تاب برداشته، بابا طرف از تو خوشش اومده بووود
هانول: چیییی!؟
هانول ناراحت و سرافکنده داشت میرفت، منم داشتم باهاش میرفتم یه شونه ی یه نفر خورد به شونم
هایون: ببخ..... شید
طرف اصلا اهمیت هم نداد! بیخیالش بابا
لباس خریدیم و رفتیم خونه، اتاقامونو اماده کردیم و رفتیم لباس درست و حسابی پوشیدیم. اومدیم شام بخوریم که سرفه های من شروع شد و هی خون بالا میاوردم
سانگ هون: نگران نباش فردا میریم دکتر
هایون: من... نگران.... نیس.. تم
و سرفه هام که قطع شد غذا خوردیم و رفتیم خوابیدیم
۴.۵k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.