name:i will see u...
part:22
ا.ت جیغ بلندی کشید و با دستش چاقو رو محکم گرفت.
بریدگی عمیقی روی دستش ایجاد میشد و با فشار های کیونگ عمیق تر هم میشد.
جیهوپ سریع داخل خونه شد و با دیدن خونی که مثل اب روی زمین میریخت سمت کیونگ رفت و اونو عقب کشید. با ناباوری به دستای خونی ا.ت نگاهی کرد و اونو سمت دستشویی هل داد.
کیونگ توی اتاقش دویید و در و قفل کرد.
جیهوپ با نگرانی اب و باز کرد و بدون توجه به سوزش دست ا.ت،اب رو روی دست ا.ت گرفت.
جیهپوب: صبر کن الان برمیگرددم.
ا.ت سری تکون داد و سعی میکرد گریش نگیره.
چیهوپ با پارچه های بندی برگشت و دست ا.ت رو بست.
جیهوپ: باید بریم بیمارستان...
بعدش بلند شد و اروم ا.ت رو بلند کرد.اول نگاهی به خونه کرد و بعدش سمت ماشین حرکت کردن
*صبح*
ا.ت از درد خوابش نبرده بود ولی جیهوپ از خستگی با همون پیرهن سفید و شلوارش روی تخت خوابش برده بود.
ا.ت به تاج تخت تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
به دستاش که توی بانداژ پیچیده شده بودن نگاهی کرد. نگاهش رو سمت صورت خسته و توی خواب جیهوپ داد و نفس عمیقی کشید.اروم دستش رو سمت موهای هوسوک برد و اروم کنارشون زد.
هوسوک از خواب پرید و گیج و ترسیده به ا.ت نگاه کرد:چیزی شده؟چیزی میخوای؟
ا.ت لبخندی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد:نه...بخواب
هوسوک سری تکون داد و سری رو روی شکم ا.ت گذاشت و دوباره خوابید.
از دیشب نه کیونگ و نه یونگها از اتاقشون بیرون نیومدن.
ا.ت به گوشیش کار میکرد و اروم موهای جیهوپ رو نوازش میکرد تا به گونه جیهوپ رسید.اروم خندید و گونه جیهوپ رو هم نوازش کرد.
(عصر)
جیهوپ از توی اتاق کیونگ با عصبانیت بیرون اومد.
ا.ت نگاهی به جیهوپ کرد: چیه؟
جیهوپ:هیچی خوبم...بچه هارو میبرم بیرون...میای؟
ا.ت: نه...خیلی خستم
جیهوپ سری تکون داد و منتظر کیونگ و یونگها شد.
با بیرون اومدن یونگها ا.ت لبخندی زد و سمتش رفت تا بغلش کنه اما یونگها اونور تر رفت و ا.ت و بغل کرد.
ا.ت اخماش رو از نگرانی توی هم کشید و به جیهوپ نگاه کرد.
جیهوپ: عیبی نداره....من میدونم مشکلش چیه خودم درستش میکنم.
بعد از اینکه بچه ها سوار شدن.جیهوپ سمت در خونه برگشت تا در و ببنده
ا.ت سمت جیهوپ رفت و با استرس گفت:چیشده؟چرا ازم بدش میاد؟چیزی شنیده؟
جیهوپ لبخندی زد و سرش رو تکون داد و بعدش ا.ت رو بغل کرد: نگران نباش....هیچی نشده...بعدا بهت میگم خب؟
ا.ت نفس عمیقی شد و سری تکون داد:باشه...زود برگرد
جیهوپ: دلت برام تنگ میشه؟
ا.ت خندید: حقیقتا اره
جیهوپ هم خندش گرفت: باشه زود میام...مراقب خودت باش
ا.ت: تو هم همینور....
جیهوپ با لبخند به چشای براق ا.ت خبره شد و اروم گونه اش رو نوازش میکرد.
هیچدوکمشون متوجه این نبودن که هر صد ثانیه به هم نزدیک تر میشد تا وقتی که نفساشون به صورت های همدیگه برخورد میکرد...
.
.
.
#سناریو
ا.ت جیغ بلندی کشید و با دستش چاقو رو محکم گرفت.
بریدگی عمیقی روی دستش ایجاد میشد و با فشار های کیونگ عمیق تر هم میشد.
جیهوپ سریع داخل خونه شد و با دیدن خونی که مثل اب روی زمین میریخت سمت کیونگ رفت و اونو عقب کشید. با ناباوری به دستای خونی ا.ت نگاهی کرد و اونو سمت دستشویی هل داد.
کیونگ توی اتاقش دویید و در و قفل کرد.
جیهوپ با نگرانی اب و باز کرد و بدون توجه به سوزش دست ا.ت،اب رو روی دست ا.ت گرفت.
جیهپوب: صبر کن الان برمیگرددم.
ا.ت سری تکون داد و سعی میکرد گریش نگیره.
چیهوپ با پارچه های بندی برگشت و دست ا.ت رو بست.
جیهوپ: باید بریم بیمارستان...
بعدش بلند شد و اروم ا.ت رو بلند کرد.اول نگاهی به خونه کرد و بعدش سمت ماشین حرکت کردن
*صبح*
ا.ت از درد خوابش نبرده بود ولی جیهوپ از خستگی با همون پیرهن سفید و شلوارش روی تخت خوابش برده بود.
ا.ت به تاج تخت تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
به دستاش که توی بانداژ پیچیده شده بودن نگاهی کرد. نگاهش رو سمت صورت خسته و توی خواب جیهوپ داد و نفس عمیقی کشید.اروم دستش رو سمت موهای هوسوک برد و اروم کنارشون زد.
هوسوک از خواب پرید و گیج و ترسیده به ا.ت نگاه کرد:چیزی شده؟چیزی میخوای؟
ا.ت لبخندی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد:نه...بخواب
هوسوک سری تکون داد و سری رو روی شکم ا.ت گذاشت و دوباره خوابید.
از دیشب نه کیونگ و نه یونگها از اتاقشون بیرون نیومدن.
ا.ت به گوشیش کار میکرد و اروم موهای جیهوپ رو نوازش میکرد تا به گونه جیهوپ رسید.اروم خندید و گونه جیهوپ رو هم نوازش کرد.
(عصر)
جیهوپ از توی اتاق کیونگ با عصبانیت بیرون اومد.
ا.ت نگاهی به جیهوپ کرد: چیه؟
جیهوپ:هیچی خوبم...بچه هارو میبرم بیرون...میای؟
ا.ت: نه...خیلی خستم
جیهوپ سری تکون داد و منتظر کیونگ و یونگها شد.
با بیرون اومدن یونگها ا.ت لبخندی زد و سمتش رفت تا بغلش کنه اما یونگها اونور تر رفت و ا.ت و بغل کرد.
ا.ت اخماش رو از نگرانی توی هم کشید و به جیهوپ نگاه کرد.
جیهوپ: عیبی نداره....من میدونم مشکلش چیه خودم درستش میکنم.
بعد از اینکه بچه ها سوار شدن.جیهوپ سمت در خونه برگشت تا در و ببنده
ا.ت سمت جیهوپ رفت و با استرس گفت:چیشده؟چرا ازم بدش میاد؟چیزی شنیده؟
جیهوپ لبخندی زد و سرش رو تکون داد و بعدش ا.ت رو بغل کرد: نگران نباش....هیچی نشده...بعدا بهت میگم خب؟
ا.ت نفس عمیقی شد و سری تکون داد:باشه...زود برگرد
جیهوپ: دلت برام تنگ میشه؟
ا.ت خندید: حقیقتا اره
جیهوپ هم خندش گرفت: باشه زود میام...مراقب خودت باش
ا.ت: تو هم همینور....
جیهوپ با لبخند به چشای براق ا.ت خبره شد و اروم گونه اش رو نوازش میکرد.
هیچدوکمشون متوجه این نبودن که هر صد ثانیه به هم نزدیک تر میشد تا وقتی که نفساشون به صورت های همدیگه برخورد میکرد...
.
.
.
#سناریو
۸.۲k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.