مافیای سختگیر part 10
کوک ویو
رفتم به ا.ت بگم بیاد پایین که یهو دیدم از اتاقش صدای گریه میاد در زدم و رفتم داخل تا من را دید سریع خودش را جمع و جور کرد و اشکاش را پاک کرد
کوک : چیشده (یکم سرد )
ا.ت : عمممم ..چیزی...نی.ست . با من کاری داشتی
کوک : مامانت میگه بیا پایین غذا حاضره (یکم سرد)
ا.ت : باشه تو برو پایین منم میام
کوک : باشه
کوک ویو
می خواستم پام رو از در بزارم بیرون که یهو ا.ت گفت
ا.ت : کو..ک
وقتی رومو اون طرف کردم سریع اومد بغلم و دور کمرم را گرفت اما دست های من ول بود و شروع کرد به گریه کردن توی بغلم خیلی برام عجیب بود تا حالا توی بغل کسی اینجوری احساس آرامش نکرده بودم ا.ت همین جوری اشک میریخت و گریه میکرد
ا.ت : ههقققق....هقق (در حال گریه )
کوک : چی شده
ا.ت : هقق .. کا.ی دیگه .. باهام دوست نیست
کوک : خب این کجاش گریه داره
ا.ت : اون... تنها دوستم بود.. هققق
کوک : باشه دیگه فراموشش کن بیا بریم پایین
ا.ت ویو
به خودم اومدم دیدم تو بغل کوکم سریع ازش جدا شدم
ا.ت : عممم.. چیزه ... ببخشید یه لحظه کنترلم را از دست دادم
کوک : اشکال نداره من میرم پایین بیا ( یه
کوچولو سرد )
ا.ت : باشه ( اشکاشا پاک کرد )
ا.ت : کوک .. ممنون
کوک : کاری نکردم
ا.ت ویو
وقتی کوک رفت پریدم روتخت و توی بالیشت جیغ زدم وایییییی باورم نمیشه من کوک را بغل کردم اما من تاحالا توی بغل هیچ کس انقدر احساس آرامش نکرده بودم .خیلی خوشحال بودم سرو وضعم را درست کردم و رفتم پایین برای نهار
م.ت : چه عجب اومدی پایین
ا.ت : ببخشید ( نشست )
فلش بک بعد از غذا
ب.ک : ما دیگه باید بریم خیلی خیلی مزاحم شدیم
ب.ت : این چه حرفیه خونهی خودتونه
م.ک : فعلا خداحافظ
کوک : خداحافظ
م.ت و ا.ت : خداحافظ
ورفتند .....
پارت ۱۰ تمام شد
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍☺️
رفتم به ا.ت بگم بیاد پایین که یهو دیدم از اتاقش صدای گریه میاد در زدم و رفتم داخل تا من را دید سریع خودش را جمع و جور کرد و اشکاش را پاک کرد
کوک : چیشده (یکم سرد )
ا.ت : عمممم ..چیزی...نی.ست . با من کاری داشتی
کوک : مامانت میگه بیا پایین غذا حاضره (یکم سرد)
ا.ت : باشه تو برو پایین منم میام
کوک : باشه
کوک ویو
می خواستم پام رو از در بزارم بیرون که یهو ا.ت گفت
ا.ت : کو..ک
وقتی رومو اون طرف کردم سریع اومد بغلم و دور کمرم را گرفت اما دست های من ول بود و شروع کرد به گریه کردن توی بغلم خیلی برام عجیب بود تا حالا توی بغل کسی اینجوری احساس آرامش نکرده بودم ا.ت همین جوری اشک میریخت و گریه میکرد
ا.ت : ههقققق....هقق (در حال گریه )
کوک : چی شده
ا.ت : هقق .. کا.ی دیگه .. باهام دوست نیست
کوک : خب این کجاش گریه داره
ا.ت : اون... تنها دوستم بود.. هققق
کوک : باشه دیگه فراموشش کن بیا بریم پایین
ا.ت ویو
به خودم اومدم دیدم تو بغل کوکم سریع ازش جدا شدم
ا.ت : عممم.. چیزه ... ببخشید یه لحظه کنترلم را از دست دادم
کوک : اشکال نداره من میرم پایین بیا ( یه
کوچولو سرد )
ا.ت : باشه ( اشکاشا پاک کرد )
ا.ت : کوک .. ممنون
کوک : کاری نکردم
ا.ت ویو
وقتی کوک رفت پریدم روتخت و توی بالیشت جیغ زدم وایییییی باورم نمیشه من کوک را بغل کردم اما من تاحالا توی بغل هیچ کس انقدر احساس آرامش نکرده بودم .خیلی خوشحال بودم سرو وضعم را درست کردم و رفتم پایین برای نهار
م.ت : چه عجب اومدی پایین
ا.ت : ببخشید ( نشست )
فلش بک بعد از غذا
ب.ک : ما دیگه باید بریم خیلی خیلی مزاحم شدیم
ب.ت : این چه حرفیه خونهی خودتونه
م.ک : فعلا خداحافظ
کوک : خداحافظ
م.ت و ا.ت : خداحافظ
ورفتند .....
پارت ۱۰ تمام شد
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍☺️
۲۵.۱k
۰۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.