《زندگی جدید با تو》p26
¥: اوپا چند روز یه بار به این بدبخت غذا میدی که اینجوری غذاشو میخوره
الان با من بود؟
_:سرت تو غذای خودت باشه
¥:آخه نگاش کن شبیه چوب کبریته
دیگه نمیتونستم تحمل کنم که گفتم
+:اگه من چوب کبریتم تو هم جعبهشی
£:چطور جرعت میکنی با دخترم اینجوری صحبت کنی تو یه گدای بدبخت بیشتر نیستی
¥:اوپا نمیخوای یه چیزی به این بگی
_:(محکم میزنه روی میز که صدای بدی ایجاد میشه و با داد میگه) همتون ساکت شید
_:ا/ت اگه غذات تموم شد برو تو اتاقت
هنوز سیر نشده بودم ولی نمیتونستم حرف های اینا رو هم تحمل کنم از سر میز پا شدم و رفتم توی اتاقم روی تخت نشستم......این....به من گفت....گدا....بدبخت بغض بدی گلومو گرفته بود که به اشکام اجازه ی ریختن دادم و سریع روی گونه هام میریختن........چند دقیقه بعد یه نفر بدون در زدن در رو باز کرد
¥:مامان من این اتاقه رو دوست دارم
اومد توی اتاقم و کُلِش رو گشت و با دقت نگاه کرد
£:هی،تو(اشاره به ا/ت)
+:بامنید؟
£: آره..وسایلت و جمع کن ما میخوایم بیایم اینجا
+:ببخشید ولی این اتاق مال منه
¥:اونوقت کی گفته؟
ببخشید نت نداشتم نتونستم دیروز براتون بزارم❤️
الان با من بود؟
_:سرت تو غذای خودت باشه
¥:آخه نگاش کن شبیه چوب کبریته
دیگه نمیتونستم تحمل کنم که گفتم
+:اگه من چوب کبریتم تو هم جعبهشی
£:چطور جرعت میکنی با دخترم اینجوری صحبت کنی تو یه گدای بدبخت بیشتر نیستی
¥:اوپا نمیخوای یه چیزی به این بگی
_:(محکم میزنه روی میز که صدای بدی ایجاد میشه و با داد میگه) همتون ساکت شید
_:ا/ت اگه غذات تموم شد برو تو اتاقت
هنوز سیر نشده بودم ولی نمیتونستم حرف های اینا رو هم تحمل کنم از سر میز پا شدم و رفتم توی اتاقم روی تخت نشستم......این....به من گفت....گدا....بدبخت بغض بدی گلومو گرفته بود که به اشکام اجازه ی ریختن دادم و سریع روی گونه هام میریختن........چند دقیقه بعد یه نفر بدون در زدن در رو باز کرد
¥:مامان من این اتاقه رو دوست دارم
اومد توی اتاقم و کُلِش رو گشت و با دقت نگاه کرد
£:هی،تو(اشاره به ا/ت)
+:بامنید؟
£: آره..وسایلت و جمع کن ما میخوایم بیایم اینجا
+:ببخشید ولی این اتاق مال منه
¥:اونوقت کی گفته؟
ببخشید نت نداشتم نتونستم دیروز براتون بزارم❤️
۳.۷k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.