p17
♡چیکار میکنین؟
☆' ما؟ هی.. هی.. هی.. هیچی ما.. ماکه ک.. کاری ن..ن.. ن.. نمی.. کردیم
♡اهااا... خب پس چرا صورتتون اردی بود؟
'عاااااا خبب... چیزه
♡داشتیم کیک درست میکردیم
'«با ارنج زد به پهلوی کوک»
♡اووو...خب..منم کمک میکنم
☆'چی 😳
♡منم کمک میکنم
☆باشه
چند دقیقه بعد
'خیلی خب اینم از این باید صبر کنیم که بپزههه
♡کوک
☆بله؟
♡هوان هنوز خوابه؟
☆یونگ
'بله؟
☆هوان هنوز خوابه
'اوهوم
☆هیونگ
♡بله
☆هوان هنوز خوابه😁
♡خسته نباشید دلاور
☆😁
نیم ساعت بعد کیک پخت(یعنی شیش و نیم)
ویو هوان
از خواب بیدار شدم و رفتم پایین دیدم که یونگی شی و جونگکوک شی توی هال دارن تلوزیون نگاه میکنن و یونجی هم توی حیاط عمارت بود روی تاب نشسته بود داشت با بچه گربه هایی که توی بغلش بودن بازی میکرد
اتفاق دیروز اومد جلوی چشمم و عصبی رفتم سمت یونجی(منظورش از اتفاق اون قسمتیه که یونجی لپ کوک رو ماچ کرد)
رفتم سمت تاب و یونجی رو حل دادم پایین
'هووییییی چتهه سگگگگ..... عه هوان تویی چرا هل میدی
"چرا جونگکوک شی رو بوسیدی(عصبی)«منحرفا لپشو میگه»
'خب چرا نباید ماچش میکردم چون تو میگی
" هه اصلا توی این چند روز که اومدیم اینجا با من حرف زدی؟ بهم نگاهم نمیکنی نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل ازار یونا همیشه اینو بهم میگفت دوتا پسر دیدی منی که خواهرتمو کلا یادت رفته نه؟
'ما کلا دو روزه که اینجاییم توهم باهام حرف نزدی خیلی تغییر کردی اونی«خواهر بزرگ به کره ای» به نظرم بهتره دیگه اینجوری صدات نکنم [میخواست بلند شه که پاش درد گرفت و خورد زمین] اییی....
"خوبی یونجی«نگران»
'[دستشو گرفت به تاب و بلند شد] هووفف خب من میرم اماده شم بهتره توهم همین کارو بکنی
" واسه چی؟
'گویا یونگی و کوکی مافیان و ماهم قراره مافیا بشیم و تا چند دقیقه دیگه هم باید بریم و ببینم کدوم بخش میندازنمون
" چییییی؟؟؟
'میدونم دیر بهت گفتم الان برو لباساتو بپوش دیر نشه
ادامه پارت بعد
☆' ما؟ هی.. هی.. هی.. هیچی ما.. ماکه ک.. کاری ن..ن.. ن.. نمی.. کردیم
♡اهااا... خب پس چرا صورتتون اردی بود؟
'عاااااا خبب... چیزه
♡داشتیم کیک درست میکردیم
'«با ارنج زد به پهلوی کوک»
♡اووو...خب..منم کمک میکنم
☆'چی 😳
♡منم کمک میکنم
☆باشه
چند دقیقه بعد
'خیلی خب اینم از این باید صبر کنیم که بپزههه
♡کوک
☆بله؟
♡هوان هنوز خوابه؟
☆یونگ
'بله؟
☆هوان هنوز خوابه
'اوهوم
☆هیونگ
♡بله
☆هوان هنوز خوابه😁
♡خسته نباشید دلاور
☆😁
نیم ساعت بعد کیک پخت(یعنی شیش و نیم)
ویو هوان
از خواب بیدار شدم و رفتم پایین دیدم که یونگی شی و جونگکوک شی توی هال دارن تلوزیون نگاه میکنن و یونجی هم توی حیاط عمارت بود روی تاب نشسته بود داشت با بچه گربه هایی که توی بغلش بودن بازی میکرد
اتفاق دیروز اومد جلوی چشمم و عصبی رفتم سمت یونجی(منظورش از اتفاق اون قسمتیه که یونجی لپ کوک رو ماچ کرد)
رفتم سمت تاب و یونجی رو حل دادم پایین
'هووییییی چتهه سگگگگ..... عه هوان تویی چرا هل میدی
"چرا جونگکوک شی رو بوسیدی(عصبی)«منحرفا لپشو میگه»
'خب چرا نباید ماچش میکردم چون تو میگی
" هه اصلا توی این چند روز که اومدیم اینجا با من حرف زدی؟ بهم نگاهم نمیکنی نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل ازار یونا همیشه اینو بهم میگفت دوتا پسر دیدی منی که خواهرتمو کلا یادت رفته نه؟
'ما کلا دو روزه که اینجاییم توهم باهام حرف نزدی خیلی تغییر کردی اونی«خواهر بزرگ به کره ای» به نظرم بهتره دیگه اینجوری صدات نکنم [میخواست بلند شه که پاش درد گرفت و خورد زمین] اییی....
"خوبی یونجی«نگران»
'[دستشو گرفت به تاب و بلند شد] هووفف خب من میرم اماده شم بهتره توهم همین کارو بکنی
" واسه چی؟
'گویا یونگی و کوکی مافیان و ماهم قراره مافیا بشیم و تا چند دقیقه دیگه هم باید بریم و ببینم کدوم بخش میندازنمون
" چییییی؟؟؟
'میدونم دیر بهت گفتم الان برو لباساتو بپوش دیر نشه
ادامه پارت بعد
۱.۲k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.