life again
#life_again
Part six
( امروز دوتا پارت از اینو آپ کردماااا گفته باشم)
۲۹ ژانویه ی ۲۰۲۴ / نیویورک
تهیونگ و جیمین درحال چک کردن تمام امکانات و وسایل خونه بودن و جونگکوک و یونگی روی مبل نشسته بودن و به ذوق کردن اون دوتا نگاه میکردن.
تهیونگ و جیمین بعد از چک کردن تمام اتاقا و دیدن امکانات با ذوق اومدن توی پذیرایی و دستای همو گرفتن و بالا و پایین پریدن..
جیمین: عالیههههه
تهیونگ: عالی تر از عالییییی
جونگکوک صاف تر نشست و با صدایی که فقط خودش و هیونگش بشنون گفت: هیونگ...خب نمیدونم میدونی یا نه ...ولی راجب ارث پدرت.... رئیس مین تورو از ارث محروم کرده بود به خاطر اینکه با جیمین هیونگ بودی...ولی چون تو تک پسرشون بودی....مدیر مین...اممم..یعنی خاله یورا میخواد که ارث رو بده بهت....
یونگی: و مامان میدونه که من قبول نمیکنم؟
جونگکوک: اوهوم...ولی کو گوش شنوا ؟!
یونگی: من از اون عوضی ارثی نمیخوام...خودم با مامانم حرف میزنم و ممنونم کوک که حواست هست...
جونگکوک: هیونگ شماها بهم زندگی دادید پس عادیه که هرکاری براتون بکنم...
یونگی لبخند لثه ای زد و پسر کوچکتر رو بغل کرد.
جونگکوک: هیونگ این هفته خوش بگذرون....به رئیس بخش سپردم حواسش باشه...اصلا نگران شرکتت نباش.
یونگی: نگرانیهای من شماهایید....و ممنونم کوک خیلیییی....تهیونگ واقعا خوش شانسه....
جونگکوک از یونگی جدا شد و با لب و لوچه آویزون گفت: ولی الان داره حسودیم میشه
یونگی: خب میخوای کاری کنیم که اونا حسودیشون بشه؟
جونگکوک با ذوق سر تکون داد و یونگی با صدایی که همه اعضای خونه بشنون گفت: کوکی بیا بریم بیرون یکم بچرخیم
جیمین با تعجب پرسید: این یعنی چی ؟؟ چرا تو و کوک؟
تهیونگ: راست میگه چرا ؟؟
جونگکوک: شما مگه الان باهم نبودید...خب نوبت ماعه هیونگ پاشو بریم.
یونگی با لبخند شیطنت واری گفت: بریم کوک.
و باهم از خونه خارج شدن و وارد پارکینگ عمارت شدن....
این عمارت متعلق به مین یونگی بود....این عمارت رو با پول خودش با جون و دل خرید و فقط خودش و جونگکوک میدونن که چقدر سر این قضیه سختی کشید....
درسته....مین یونگی تک فرزند خانواده مین .. از پولدار ترین ها بود ...ولی کام آننن...کی به جز اونا میدونه چه اتفاقاتی توی اون خانواده افتاده؟
با صدای جونگکوک از فکر بیرون اومد و با چهره ی آویزونش روبه رو شد.
جونگکوک: هیونگ....
یونگی: وای کوک خوبه خودت گفتی میخوای انتقام بگیری...
جونگکوک: ولی نگاهش....
یونگی: خب بیا سورپرایزشون کنیم...هوم؟!
جونگکوک مثل بچه هایی که بهش بستنی دادن ذوق کرد و بالا و پایین پرید....
جونگکوک: عالییی
یونگی: برو توی ماشین کوچولو
.................
ادامه دارد.....
Part six
( امروز دوتا پارت از اینو آپ کردماااا گفته باشم)
۲۹ ژانویه ی ۲۰۲۴ / نیویورک
تهیونگ و جیمین درحال چک کردن تمام امکانات و وسایل خونه بودن و جونگکوک و یونگی روی مبل نشسته بودن و به ذوق کردن اون دوتا نگاه میکردن.
تهیونگ و جیمین بعد از چک کردن تمام اتاقا و دیدن امکانات با ذوق اومدن توی پذیرایی و دستای همو گرفتن و بالا و پایین پریدن..
جیمین: عالیههههه
تهیونگ: عالی تر از عالییییی
جونگکوک صاف تر نشست و با صدایی که فقط خودش و هیونگش بشنون گفت: هیونگ...خب نمیدونم میدونی یا نه ...ولی راجب ارث پدرت.... رئیس مین تورو از ارث محروم کرده بود به خاطر اینکه با جیمین هیونگ بودی...ولی چون تو تک پسرشون بودی....مدیر مین...اممم..یعنی خاله یورا میخواد که ارث رو بده بهت....
یونگی: و مامان میدونه که من قبول نمیکنم؟
جونگکوک: اوهوم...ولی کو گوش شنوا ؟!
یونگی: من از اون عوضی ارثی نمیخوام...خودم با مامانم حرف میزنم و ممنونم کوک که حواست هست...
جونگکوک: هیونگ شماها بهم زندگی دادید پس عادیه که هرکاری براتون بکنم...
یونگی لبخند لثه ای زد و پسر کوچکتر رو بغل کرد.
جونگکوک: هیونگ این هفته خوش بگذرون....به رئیس بخش سپردم حواسش باشه...اصلا نگران شرکتت نباش.
یونگی: نگرانیهای من شماهایید....و ممنونم کوک خیلیییی....تهیونگ واقعا خوش شانسه....
جونگکوک از یونگی جدا شد و با لب و لوچه آویزون گفت: ولی الان داره حسودیم میشه
یونگی: خب میخوای کاری کنیم که اونا حسودیشون بشه؟
جونگکوک با ذوق سر تکون داد و یونگی با صدایی که همه اعضای خونه بشنون گفت: کوکی بیا بریم بیرون یکم بچرخیم
جیمین با تعجب پرسید: این یعنی چی ؟؟ چرا تو و کوک؟
تهیونگ: راست میگه چرا ؟؟
جونگکوک: شما مگه الان باهم نبودید...خب نوبت ماعه هیونگ پاشو بریم.
یونگی با لبخند شیطنت واری گفت: بریم کوک.
و باهم از خونه خارج شدن و وارد پارکینگ عمارت شدن....
این عمارت متعلق به مین یونگی بود....این عمارت رو با پول خودش با جون و دل خرید و فقط خودش و جونگکوک میدونن که چقدر سر این قضیه سختی کشید....
درسته....مین یونگی تک فرزند خانواده مین .. از پولدار ترین ها بود ...ولی کام آننن...کی به جز اونا میدونه چه اتفاقاتی توی اون خانواده افتاده؟
با صدای جونگکوک از فکر بیرون اومد و با چهره ی آویزونش روبه رو شد.
جونگکوک: هیونگ....
یونگی: وای کوک خوبه خودت گفتی میخوای انتقام بگیری...
جونگکوک: ولی نگاهش....
یونگی: خب بیا سورپرایزشون کنیم...هوم؟!
جونگکوک مثل بچه هایی که بهش بستنی دادن ذوق کرد و بالا و پایین پرید....
جونگکوک: عالییی
یونگی: برو توی ماشین کوچولو
.................
ادامه دارد.....
۳.۰k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.