وقتی که زندگیم عوض شد ۲۸
تهیونگ: فعلا لازم نیست که لباست رو عوض کنی عجله که نداریم بریم خونه بشین اول غذات رو بخور بعد که غذات تموم شد میریم خونه
ات با تعجب گفت:
آها باشه...
راوی: و بعد رفت روی میزی که غذاش بود نشست و شروع کرد ادامه ی غذاش رو خوردن
بعد تهیونگیه صندلی جلوی ات گذاشت و شروع کرد غذا خوردن ات رو نگاه کردن ات بلاخره به هر بدبختی ای که بود غذاش رو خورد و رفت لباساش رو عوض کرد و رفت پیش تهیونگ و هر ۲ سوار ماشین شدن و به سمت عمارت حرکت کردن تا اینکه ات گفت:
تهیونگ خیلی وقته دلم میخواست ازت این سوال رو بکنم
تهیونگ با مهربونی گفت:
چه سوالی ات؟
ات: اینکه برای چی اون روز اون طوری رفتار کردی؟
تهیونگ لبخندی زد و گفت:
رفتیم خونه بهت میگم ات
این داستان ادامه دارد...💜
#تهیونگ
#فیک
ات با تعجب گفت:
آها باشه...
راوی: و بعد رفت روی میزی که غذاش بود نشست و شروع کرد ادامه ی غذاش رو خوردن
بعد تهیونگیه صندلی جلوی ات گذاشت و شروع کرد غذا خوردن ات رو نگاه کردن ات بلاخره به هر بدبختی ای که بود غذاش رو خورد و رفت لباساش رو عوض کرد و رفت پیش تهیونگ و هر ۲ سوار ماشین شدن و به سمت عمارت حرکت کردن تا اینکه ات گفت:
تهیونگ خیلی وقته دلم میخواست ازت این سوال رو بکنم
تهیونگ با مهربونی گفت:
چه سوالی ات؟
ات: اینکه برای چی اون روز اون طوری رفتار کردی؟
تهیونگ لبخندی زد و گفت:
رفتیم خونه بهت میگم ات
این داستان ادامه دارد...💜
#تهیونگ
#فیک
۱۰.۵k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.