قرمز به رنگ خون part8
رزالین : روشنی هوا بیدارم کرد از جام بلند شدم
دیدم تهیونگ نیست و رفته صد در صد منم دیگه شغلی ندارم
جرقه ای تو سرم زد بلند شدم از اتاق رفتم بیرون قدم اول کل کتابخونه زیر رو کردم و بعدم رفتم سراغ میزش کشو هارو میگشتم که یه دسته عکس دیدم همشون عکسای من بودن با احتیاط مثل جای اولش گذاشتمش سر جاش در کشو بستم انگاری تو این اتاق چیزی دستگیرم نمیشه از اتاق رفتم بیرون با دوتا بادیگارد رو به رو شدم اما کاری به کارم نداشتن از پله ها رفتم پایین یکی از خدمتکارا هم داشت به سمت بالا میومد که منو دید ایستاد گفت خانم صبر کنید اومده بودم شمارو صدا کنم که خودتون اومدید پایین با تعجب گفتم برای چی گفت صبحونه آهانی گفتم بعدش گفتم باشه سمت میز رفتم صبحونه تک نفره ای بود پشت میز نشستم شروع به خوردن کردم در حالی که میخوردم اطرافم آنالیز میکردم تا ببینم دقیقا اینجا چی هست چشمم یه ورودی که پشت پله ها بود گرفت
به آشپز خونه سرکی کشیدم کسی نبود با احتیاط که سر صدا نکنم بلند شدم با استفاده از جادو صدای پام خاموش کردم یه کپی فیک از خودم سر میز گذاشتم فعلا با این سرگرم میشن سمت ورودی رفتم انتها راه رو معلوم نبود به سمت جلو پیش رفت دو راهی شد یکی شانسی انتخاب کردم اما بعدش انگار وارد موزه شدم پر از پرتره قدیمی بود جلو تر رفتم بعضی از افراد داخل قاب هارو شناختم چند تاشون از آخرین بزرگان قبیله خون بودن قبل قتل عام واقعا برام سواله تهیونگ چطور زندست کم به کم به انتها رسیدم یه پرتره توجهم جلب کرد
اون تیپ...استایل...مدل مو... چقدر برام آشنا بود به فیس پرتره دقت کردم تهیونگ بود اما تهیونگی که میشه گفت حدودا به یه قرن قبل برمیگرده
همون دوره ای که کنار خانوادم خوش بودم ( رزالین هم سن مامان بزرگ مون داره 😔) اما این تهیونگ گذشته خیلی برام آشناست شک من بی دلیل میفهمم دلیل این آشنا بودن راهم به طرف برگشت چرخوندم که نگاهم به یه نقاشی میخکوب شد مامانم....
بهترین مامان دنیا اشک تو چشمام جمع شد یاد گذشته افتادم و شاید ها که شاید ازدواج مامان بابام اتفاق نمی افتاد الان این وضعیت هیچ کس نبود
بابام به عنوان الگو جادوگر و ساحره ها عاشق یه دختر خون آشام شد
و ازدواج شون هم به نفرت همه دامن زد و هیچی از مادرم به ارث نبردم اما بازم گاهی از قدرت عشق بابام به وجد میام اون میدونست پای دشمنش که دیگه عشقش بود قدرتی نداره اما بازم عاشقانه دوستش داشت
یاد عشق افتادم -
عشق خودمم قربانی این قتل عام شد اما اون امیدی نجاتش هست یه امید به برگشتش دلم پر میزنه برای عطر تنش مطمئنم هیچ وقت منو بخواطر نزدیک شدن به تهیونگ نمیبخشه البته اگه بفهمه اما فعلا باید برگرده دوباره همچی درست میکنم ........
دیدم تهیونگ نیست و رفته صد در صد منم دیگه شغلی ندارم
جرقه ای تو سرم زد بلند شدم از اتاق رفتم بیرون قدم اول کل کتابخونه زیر رو کردم و بعدم رفتم سراغ میزش کشو هارو میگشتم که یه دسته عکس دیدم همشون عکسای من بودن با احتیاط مثل جای اولش گذاشتمش سر جاش در کشو بستم انگاری تو این اتاق چیزی دستگیرم نمیشه از اتاق رفتم بیرون با دوتا بادیگارد رو به رو شدم اما کاری به کارم نداشتن از پله ها رفتم پایین یکی از خدمتکارا هم داشت به سمت بالا میومد که منو دید ایستاد گفت خانم صبر کنید اومده بودم شمارو صدا کنم که خودتون اومدید پایین با تعجب گفتم برای چی گفت صبحونه آهانی گفتم بعدش گفتم باشه سمت میز رفتم صبحونه تک نفره ای بود پشت میز نشستم شروع به خوردن کردم در حالی که میخوردم اطرافم آنالیز میکردم تا ببینم دقیقا اینجا چی هست چشمم یه ورودی که پشت پله ها بود گرفت
به آشپز خونه سرکی کشیدم کسی نبود با احتیاط که سر صدا نکنم بلند شدم با استفاده از جادو صدای پام خاموش کردم یه کپی فیک از خودم سر میز گذاشتم فعلا با این سرگرم میشن سمت ورودی رفتم انتها راه رو معلوم نبود به سمت جلو پیش رفت دو راهی شد یکی شانسی انتخاب کردم اما بعدش انگار وارد موزه شدم پر از پرتره قدیمی بود جلو تر رفتم بعضی از افراد داخل قاب هارو شناختم چند تاشون از آخرین بزرگان قبیله خون بودن قبل قتل عام واقعا برام سواله تهیونگ چطور زندست کم به کم به انتها رسیدم یه پرتره توجهم جلب کرد
اون تیپ...استایل...مدل مو... چقدر برام آشنا بود به فیس پرتره دقت کردم تهیونگ بود اما تهیونگی که میشه گفت حدودا به یه قرن قبل برمیگرده
همون دوره ای که کنار خانوادم خوش بودم ( رزالین هم سن مامان بزرگ مون داره 😔) اما این تهیونگ گذشته خیلی برام آشناست شک من بی دلیل میفهمم دلیل این آشنا بودن راهم به طرف برگشت چرخوندم که نگاهم به یه نقاشی میخکوب شد مامانم....
بهترین مامان دنیا اشک تو چشمام جمع شد یاد گذشته افتادم و شاید ها که شاید ازدواج مامان بابام اتفاق نمی افتاد الان این وضعیت هیچ کس نبود
بابام به عنوان الگو جادوگر و ساحره ها عاشق یه دختر خون آشام شد
و ازدواج شون هم به نفرت همه دامن زد و هیچی از مادرم به ارث نبردم اما بازم گاهی از قدرت عشق بابام به وجد میام اون میدونست پای دشمنش که دیگه عشقش بود قدرتی نداره اما بازم عاشقانه دوستش داشت
یاد عشق افتادم -
عشق خودمم قربانی این قتل عام شد اما اون امیدی نجاتش هست یه امید به برگشتش دلم پر میزنه برای عطر تنش مطمئنم هیچ وقت منو بخواطر نزدیک شدن به تهیونگ نمیبخشه البته اگه بفهمه اما فعلا باید برگرده دوباره همچی درست میکنم ........
۱.۳k
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.