start to finish : p13
حس تکون هایی که به شونه ات وارد میشد چشماتو باز کردی ..
هانا : پنج دقیقه دیگه میرسیم .. پاشو
سرت و بلند کردی و با قیافه ی شاد و خندون همه مواجه شدی
آسمون روشن شده بود اما هنوز از خورشید خبری نبود
دستات رو روی صورت قرار دادی و فشار های آرومی به صورتت وارد کردی بلکه شاید انرژی بیشتری کسب کنی
با نگه داشته شدن وَن توسط راننده متوجه رسیدنتون شدید و به سمت بیرون حرکت کردید
زیپ سویشرت چان که هنوز تنت بود رو باز کردی تا بالاخره بعد ساعت ها تو راه بودن اکسیژن رو بهتر حس کنی
همگی به سمت داخل ساختمون قدم برداشتید و چمدون ها رو به کارکنان هتل سپردید تا براتون بیارن .. بجز کوله پشتی ها که گوشی و چیز مدارک مهم سفرتون توش بود
پسرا بخصوص هان و زیکو با دیدن فضای داخل شروع کردن به تعریف کردن و نظر دادن
به ساعت نگاه کردی تازه هفت صبح شده بود
+ من گشنمه .. بریم صبحانه بخوریم ..
چانگبین دستشو کاملا غیر منتظرانه به سمتت اومد و دستشو جلوت گرفت : خوشبختم .. منم همینطور
خنده ای کردی و بهش دست دادی : منم همینطور جناب ..
جلوتر از همه افتادی و به سمت رستورانه طبقه پایین راه افتادی
هر کی رفت تا برای خودش از غذاهای فوق متفاوتی که قرار داده شده بود بکشه و بیاد سر میز
اما تو فقط برای خودت قهوه ای ریختی و نشستی سر میز تا بقیه بیان
بعد از اینکه به سه گروه تقسیم شدید و رو میز های چهار نفره نشستید زیکو که کنارت نشسته بود نگاهی بهت انداخت و آروم لب زد : نمیخوری ؟
نگاهی بهش انداختی : نمیتونم .. ( تو پارت های بعد چراش رو توضیح میدم )
هانا : پنج دقیقه دیگه میرسیم .. پاشو
سرت و بلند کردی و با قیافه ی شاد و خندون همه مواجه شدی
آسمون روشن شده بود اما هنوز از خورشید خبری نبود
دستات رو روی صورت قرار دادی و فشار های آرومی به صورتت وارد کردی بلکه شاید انرژی بیشتری کسب کنی
با نگه داشته شدن وَن توسط راننده متوجه رسیدنتون شدید و به سمت بیرون حرکت کردید
زیپ سویشرت چان که هنوز تنت بود رو باز کردی تا بالاخره بعد ساعت ها تو راه بودن اکسیژن رو بهتر حس کنی
همگی به سمت داخل ساختمون قدم برداشتید و چمدون ها رو به کارکنان هتل سپردید تا براتون بیارن .. بجز کوله پشتی ها که گوشی و چیز مدارک مهم سفرتون توش بود
پسرا بخصوص هان و زیکو با دیدن فضای داخل شروع کردن به تعریف کردن و نظر دادن
به ساعت نگاه کردی تازه هفت صبح شده بود
+ من گشنمه .. بریم صبحانه بخوریم ..
چانگبین دستشو کاملا غیر منتظرانه به سمتت اومد و دستشو جلوت گرفت : خوشبختم .. منم همینطور
خنده ای کردی و بهش دست دادی : منم همینطور جناب ..
جلوتر از همه افتادی و به سمت رستورانه طبقه پایین راه افتادی
هر کی رفت تا برای خودش از غذاهای فوق متفاوتی که قرار داده شده بود بکشه و بیاد سر میز
اما تو فقط برای خودت قهوه ای ریختی و نشستی سر میز تا بقیه بیان
بعد از اینکه به سه گروه تقسیم شدید و رو میز های چهار نفره نشستید زیکو که کنارت نشسته بود نگاهی بهت انداخت و آروم لب زد : نمیخوری ؟
نگاهی بهش انداختی : نمیتونم .. ( تو پارت های بعد چراش رو توضیح میدم )
۲.۰k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.