در جست و جو جادو پارت ۵
چند روز از آن تفریح میگذرد. الیزا هنوز به آن اتفاق فکر میکند با اینکه پدرش او را دعوا کرد چون پیاده شد و به وسط جمعیت رفت. تنها کلمه ای که بعد از بحث با پدرش گفت این بود.
_ شوالیه دهن لق
حال در محوطه قصر رفت. در دفتر خاطراتش این خاطره زیبا و دلنشین رو ثبت کرده و افسوس میخورد که کاش نام و نشانی از ان پسر میپرسید. فکر های عجیبی در سر داشت. نقشه فرار خیالی میکشید اما خودش از این نقشه خنده اش گرفت. بیشتر فکر کرد. دوست داشت دوباره بیرون رود و.... حسش میگفت که باید به دنبال انها بره فکر میکند ربطی به جادو دارند.
بیرون رفتن و تماشای مردم برای الیزا سیری نداشت. با خودش گفت شاید بهتر است از کسی کمک بگیرد. روی چمن ها خوابید. اسمان را تماشا کرد. ناگهان جرقه ای به ذهنش خورد. بهترین گزینه ویکتور هست. پسری ارام، مهربان و کمی خنگ. ظاهری زیبا و اراسته. موهای طلایی مرتب. چشمانی عسلی که از پدرش به ارث برده. ویکتور پسره دوک ون کندی که در بچگی همبازی الیزا بود. الیزا او را برادر بزرگتر میداند. هرچند از خود دوک متنفر است. میتواند همه چیز را به او بگوید شاید راه حلی برای بیرون رفتن و پیدا کردن ان پسر و دختر یافت و در اخر درباره جادو از انها سوال بپرسد. اما چگونه میخواست بیرون برود؟ شاید ویکتور راه حلی داشته باشد. اصلا قبول میکند؟ سریع به طرف قصر رفت. پشت در اتاق پدرش ایستاد. نفس عمیقی کشید و در زد پدرش گفت: بیا داخل.
الیزا وارد شد و تعظیم کرد: عصر بخیر پدر
پدرش: عصر بخیر دخترم...چیشده که به من سر زدی؟
الیزا: خواستم ببینم حالتون چطوره.
پدر الیزا پادشاهی سخت کوش بود. استراحت به خودش نمیداد.
پدرش: میبینی که حالم خوب است
الیزا: پدر، اجازه دارم پسر دوک ون کندی رو دعوت کنم؟
پدرش: ویکتور رو میگی؟
الیزا سرتکان داد و گفت: بله
پدرش: باشه. به دوک اطلاع میدم فردا عصر پسرش برای مهمانی چای بیاید.
الیزا: ممنون پدر ببخشید مزاحم شدم.
سریع بیرون رفت و هورا ارومی کشید. حالا باید خودش را برای جواب ویکتور اماده میکرد. چگونه راضیش کند که این کار پر ریسک را انجام دهد؟ ایا به پدرش اطلاع میدهد دخترش چه فکر هایی در سر دارد؟
_ شوالیه دهن لق
حال در محوطه قصر رفت. در دفتر خاطراتش این خاطره زیبا و دلنشین رو ثبت کرده و افسوس میخورد که کاش نام و نشانی از ان پسر میپرسید. فکر های عجیبی در سر داشت. نقشه فرار خیالی میکشید اما خودش از این نقشه خنده اش گرفت. بیشتر فکر کرد. دوست داشت دوباره بیرون رود و.... حسش میگفت که باید به دنبال انها بره فکر میکند ربطی به جادو دارند.
بیرون رفتن و تماشای مردم برای الیزا سیری نداشت. با خودش گفت شاید بهتر است از کسی کمک بگیرد. روی چمن ها خوابید. اسمان را تماشا کرد. ناگهان جرقه ای به ذهنش خورد. بهترین گزینه ویکتور هست. پسری ارام، مهربان و کمی خنگ. ظاهری زیبا و اراسته. موهای طلایی مرتب. چشمانی عسلی که از پدرش به ارث برده. ویکتور پسره دوک ون کندی که در بچگی همبازی الیزا بود. الیزا او را برادر بزرگتر میداند. هرچند از خود دوک متنفر است. میتواند همه چیز را به او بگوید شاید راه حلی برای بیرون رفتن و پیدا کردن ان پسر و دختر یافت و در اخر درباره جادو از انها سوال بپرسد. اما چگونه میخواست بیرون برود؟ شاید ویکتور راه حلی داشته باشد. اصلا قبول میکند؟ سریع به طرف قصر رفت. پشت در اتاق پدرش ایستاد. نفس عمیقی کشید و در زد پدرش گفت: بیا داخل.
الیزا وارد شد و تعظیم کرد: عصر بخیر پدر
پدرش: عصر بخیر دخترم...چیشده که به من سر زدی؟
الیزا: خواستم ببینم حالتون چطوره.
پدر الیزا پادشاهی سخت کوش بود. استراحت به خودش نمیداد.
پدرش: میبینی که حالم خوب است
الیزا: پدر، اجازه دارم پسر دوک ون کندی رو دعوت کنم؟
پدرش: ویکتور رو میگی؟
الیزا سرتکان داد و گفت: بله
پدرش: باشه. به دوک اطلاع میدم فردا عصر پسرش برای مهمانی چای بیاید.
الیزا: ممنون پدر ببخشید مزاحم شدم.
سریع بیرون رفت و هورا ارومی کشید. حالا باید خودش را برای جواب ویکتور اماده میکرد. چگونه راضیش کند که این کار پر ریسک را انجام دهد؟ ایا به پدرش اطلاع میدهد دخترش چه فکر هایی در سر دارد؟
۴.۲k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.