پارت چهارم where are you? (کجایی؟) به روایت زیحا:
"چرا الان داری اینارو بهم میگی؟"
"اولش حرف های رزالین رو باور نمیکردم،تا اینکه هفته پیش اومدم بهت خبر بدم که باید برای تور اماده بشیم،دیدم وسط خونه خوابیدی.کسی هم نبود.چند بار صدات کردم اما بیدار نشدی،بلند تر صدات کردم ولی باز صدایی ازت نیومد،نشستم کنارت که دیدم از دهنت کف اومده،رنگت پریده و زیر چشات گود افتاده.دکتر گفت:"اگه یک ساعت دیرتر رسونده بودنیش،به دلیل اور دوز الان زنده نبود." یک هفته توی بیمارستان فقط خواب بودی.دیشب اوردمت خونه و الان میگی هیچی یادت نیست."
با دقت به حرف های تهیونگ گوش کردم اما مثل این بود که داره برام قصه تعریف میکنه، چیزی یادم نمیومد.با اشفتگی دستم رو لای موهام انداختم و لب بالایی ام رو گاز گرفتم.باورم نمیشد،این چیزایی که تهیونگ تعریف میکرد درباره من باشه.عصبانی شدم و میخواستم عصبانیتم رو خالی کنم:
"مثلا تو دوست من بودی؟نباید بهش میگفتی نره؟تو منو نمیشناسی؟نمیدونستی عاشقشم؟"
"مضخرف نگو جیمین.گناهتو گردن من ننداز"
تهیونگ از کنارم بلند شد و در رو محکم بست،صدای بسته شدن در توی خونه پیچید.بی حرکت روی مبل نشستم و به یه نقطه خیره شدم،هیچی نمیدونستم. جای خالی رزالین رو خیلی کنارم حس میکردم.رزالین ادمی نبود که چیزی رو از من مخفی کنه.حالا بی خبر رفته و من نمیدونم کجاست.یعنی من هنوز نشناخته بودمش؟بعد از دو سال؟غیر ممکنه من بیشتر از هر کسی بهش نزدیک بودم...اما اگه نبودم چی؟ذهنم از فکر و خیال پر شد.برای ساکت کردن صدای مغزم،چشام رو بستم و به مبل تکیه دادم.صدای قار و قور شکمم باعث شد بلند بشم.بی حوصله به اشپزخونه رفتم.قابلمه رو زیر شیر اب گذاشتم و اب رو باز کردم.فکری به ذهنم رسید.مثل کسی که یهو برق زده شده،به اطراف نگاه کردم .دستم رو روی جیب شلوارم کشیدم تا دنبال گوشیم بگردم،جیب جلو و پشت رو زیر و رو کردم،اما چیزی نبود.به پذیرایی رفتم و با عجله و عصبانیت بالشتک های مبل رو بالا و پایین میکردم،زیر میز رو نگاه کردم.جلوی تلویزیون،روی طاقچه کنار گلدون هم خبری نبود.عرق کرده بودم و نفس نفس میزدم باید گوشی رو پیدا میکردم به اتاق خواب رفتم.زیر پتو و ملحفه رو نگاه کردم.ناامید شدم و خواستم نفسی تازه کنم.روی تخت نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.صدای باز بودن شیر اب به گوشم خورد.انقدر هل بودم که اب رو نبستم،به اشپزخونه رفتم.کابینت رو باز کردم. یه بسته رامیون ته کابینت تاریک،میدرخشید.رامیون رو برداشتم و توی اب ریختم.روی مبل نشستم و کاسه رامیون رو روی میز شیشه ای روبه روم گذاشتم.چاپستیک رو برداشتم و لقمه بزرگی از رامیون رو تو دهنم گذاشتم،طعم تندش بود، همون طعمی که رزالین دوست داشت.ناخوداگاه یاد وقتی افتادم که رزالین برای اولین بار تصمیم گرفت رامیون درست کنه...
"اولش حرف های رزالین رو باور نمیکردم،تا اینکه هفته پیش اومدم بهت خبر بدم که باید برای تور اماده بشیم،دیدم وسط خونه خوابیدی.کسی هم نبود.چند بار صدات کردم اما بیدار نشدی،بلند تر صدات کردم ولی باز صدایی ازت نیومد،نشستم کنارت که دیدم از دهنت کف اومده،رنگت پریده و زیر چشات گود افتاده.دکتر گفت:"اگه یک ساعت دیرتر رسونده بودنیش،به دلیل اور دوز الان زنده نبود." یک هفته توی بیمارستان فقط خواب بودی.دیشب اوردمت خونه و الان میگی هیچی یادت نیست."
با دقت به حرف های تهیونگ گوش کردم اما مثل این بود که داره برام قصه تعریف میکنه، چیزی یادم نمیومد.با اشفتگی دستم رو لای موهام انداختم و لب بالایی ام رو گاز گرفتم.باورم نمیشد،این چیزایی که تهیونگ تعریف میکرد درباره من باشه.عصبانی شدم و میخواستم عصبانیتم رو خالی کنم:
"مثلا تو دوست من بودی؟نباید بهش میگفتی نره؟تو منو نمیشناسی؟نمیدونستی عاشقشم؟"
"مضخرف نگو جیمین.گناهتو گردن من ننداز"
تهیونگ از کنارم بلند شد و در رو محکم بست،صدای بسته شدن در توی خونه پیچید.بی حرکت روی مبل نشستم و به یه نقطه خیره شدم،هیچی نمیدونستم. جای خالی رزالین رو خیلی کنارم حس میکردم.رزالین ادمی نبود که چیزی رو از من مخفی کنه.حالا بی خبر رفته و من نمیدونم کجاست.یعنی من هنوز نشناخته بودمش؟بعد از دو سال؟غیر ممکنه من بیشتر از هر کسی بهش نزدیک بودم...اما اگه نبودم چی؟ذهنم از فکر و خیال پر شد.برای ساکت کردن صدای مغزم،چشام رو بستم و به مبل تکیه دادم.صدای قار و قور شکمم باعث شد بلند بشم.بی حوصله به اشپزخونه رفتم.قابلمه رو زیر شیر اب گذاشتم و اب رو باز کردم.فکری به ذهنم رسید.مثل کسی که یهو برق زده شده،به اطراف نگاه کردم .دستم رو روی جیب شلوارم کشیدم تا دنبال گوشیم بگردم،جیب جلو و پشت رو زیر و رو کردم،اما چیزی نبود.به پذیرایی رفتم و با عجله و عصبانیت بالشتک های مبل رو بالا و پایین میکردم،زیر میز رو نگاه کردم.جلوی تلویزیون،روی طاقچه کنار گلدون هم خبری نبود.عرق کرده بودم و نفس نفس میزدم باید گوشی رو پیدا میکردم به اتاق خواب رفتم.زیر پتو و ملحفه رو نگاه کردم.ناامید شدم و خواستم نفسی تازه کنم.روی تخت نشستم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.صدای باز بودن شیر اب به گوشم خورد.انقدر هل بودم که اب رو نبستم،به اشپزخونه رفتم.کابینت رو باز کردم. یه بسته رامیون ته کابینت تاریک،میدرخشید.رامیون رو برداشتم و توی اب ریختم.روی مبل نشستم و کاسه رامیون رو روی میز شیشه ای روبه روم گذاشتم.چاپستیک رو برداشتم و لقمه بزرگی از رامیون رو تو دهنم گذاشتم،طعم تندش بود، همون طعمی که رزالین دوست داشت.ناخوداگاه یاد وقتی افتادم که رزالین برای اولین بار تصمیم گرفت رامیون درست کنه...
۶.۶k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.