(گزارش شده)
فیک:black fate
پارت39
ویو انیش~~~~
=چشاشو از هم فاصله داد و بعد اینکه به خودش اومد متوجه شد تو بغله مرده و داره نگاش میکنه
فلیکس: صبح بخیر ....
=یهو...از بعلش بیرون اومد و سر جاش نشست و مرد متقابل نشست
انیش: چیشده...تو چرا اینجایی
فلیکس: منظورت چیه...؟!
انیش: لعنتی االان چرا تو بغل تو بودم...
فلیکس: انیش تو واقعا هیچیو یادت نمیاد
انیش: منظورت چیه...چه اتفاقی افتاد
فلیکس: دیشب من و تو..
=دختر که داشت سکته میکرد و بغض کرده بود...
انیش: عوضی چی شد تعریف کن برام...
فلیکس: خب دیشب بعد بوسیدن هم اوج گرفتنمون اون اتفاق افتاد
=دختر که گریه اش گرفت از جاش بلند شد به مستر رفت و در قفل کرد
انیش: نه امکان نداره...اون اتفاق نیوفتاده لعنت بهش
=مرد که قهقه ای سر داد دنبالش رفت جلو در ایستاد
فلیکس: شوخی کردم...هیچ اتفاقی نیوفتاد چرا انقدر زود باوری
انیش: هق...لعنت بهت..
فلیکس: بیا بیرون دیشب بعد بوسه امون خوابمون برد توی بغل هم هیچ اتفاقی نیوفتاد...قسم میخورم شوخی کردم باهات...
=دختر که متوجه شد اشکاشو پاک کرد و صورتشو شست و در و باز,کرد با دیدن مرد سیلی بهش زد
فلیکس: اخخ...چرا اینارو میکنی سگه
انیش: داشتم سکته میکردم
=مرد پوزخند شیطانی زد دختر و به دیوار چسپوند خودشم بهش جسپید ...بوسه ای روی لباش گذاشت
فلیکس: دیشب نشد...ولی میشه...قبل اینکه بری خونه
انیش: تو هنوز دلمو به دست نیاوردی
فلیکس: چرا انقدر سختی...دیشب خوب همکاری میکردی
=دختر از خجالت...سرخ شد و مرد و هول داد
انیش: برو بیرون...
فلیکس: زود بیا صبونه ی لیدی
انیش:.اوکی...
=مرد بیرون رفت دختر نمیتونست لبخند شو کنترل کنه...از هیجان
واقعا دلشو برده بود با یه شب اون خودش خواست چون خودش همکاری میکرد دیشب حتا واسه ثانیه ای یا حتا نفس نمیگرفت و ازش جدا نمیشد و پسش نمیزد این یعنی اونم ازش خوشش اومده...!؟
=لباساشو عوض کرد و با حالتی پکر رفت پایین و سر میز نشست...
و مرد حتا ثانیه ای چشاشو از روش بر نمیداشت...اون دختر چقدر زیبا بود چطور انقدر عاشقش شده بود...خدایا...چه عشقی بود
ویو لینو~~~~
=همه نشسته بودن و خانواده ی چوی هم بودن...ای ان در مورد اون تماس و حرفاش,گفته بود...
لینو: نمیدونم منظورت چیه...زنگ زده این حرفارو زده
ای ان: واضحه همه اینارو گفت ...فقط میترسم..
لینو: همونی که من فک میکنم...
ای ان: اره...
یونجون: میتونستید هکش کنید
ای ان: اون لحظه کنار چانگبین بودم همین که قط کرد شروع کرد ولی پیدا نشد یعنی سیمکارت و شکونده
یونجون :ایس سو فاکینگ...
سوهو: مجبوریم به ایستیم...تا یه مدا دیگه...
مینا:.نمیشه
سوهو: مینا...تو هیچی نمیدونی هر کاری در علیه اونا اسیب رسوندن به دختر مونه
=تمام خانواده ساکت بودن و جو سنگین و ناراحتی بود کسی متوجه رفتن لینو نشد...
ادامه دارد.
پارت39
ویو انیش~~~~
=چشاشو از هم فاصله داد و بعد اینکه به خودش اومد متوجه شد تو بغله مرده و داره نگاش میکنه
فلیکس: صبح بخیر ....
=یهو...از بعلش بیرون اومد و سر جاش نشست و مرد متقابل نشست
انیش: چیشده...تو چرا اینجایی
فلیکس: منظورت چیه...؟!
انیش: لعنتی االان چرا تو بغل تو بودم...
فلیکس: انیش تو واقعا هیچیو یادت نمیاد
انیش: منظورت چیه...چه اتفاقی افتاد
فلیکس: دیشب من و تو..
=دختر که داشت سکته میکرد و بغض کرده بود...
انیش: عوضی چی شد تعریف کن برام...
فلیکس: خب دیشب بعد بوسیدن هم اوج گرفتنمون اون اتفاق افتاد
=دختر که گریه اش گرفت از جاش بلند شد به مستر رفت و در قفل کرد
انیش: نه امکان نداره...اون اتفاق نیوفتاده لعنت بهش
=مرد که قهقه ای سر داد دنبالش رفت جلو در ایستاد
فلیکس: شوخی کردم...هیچ اتفاقی نیوفتاد چرا انقدر زود باوری
انیش: هق...لعنت بهت..
فلیکس: بیا بیرون دیشب بعد بوسه امون خوابمون برد توی بغل هم هیچ اتفاقی نیوفتاد...قسم میخورم شوخی کردم باهات...
=دختر که متوجه شد اشکاشو پاک کرد و صورتشو شست و در و باز,کرد با دیدن مرد سیلی بهش زد
فلیکس: اخخ...چرا اینارو میکنی سگه
انیش: داشتم سکته میکردم
=مرد پوزخند شیطانی زد دختر و به دیوار چسپوند خودشم بهش جسپید ...بوسه ای روی لباش گذاشت
فلیکس: دیشب نشد...ولی میشه...قبل اینکه بری خونه
انیش: تو هنوز دلمو به دست نیاوردی
فلیکس: چرا انقدر سختی...دیشب خوب همکاری میکردی
=دختر از خجالت...سرخ شد و مرد و هول داد
انیش: برو بیرون...
فلیکس: زود بیا صبونه ی لیدی
انیش:.اوکی...
=مرد بیرون رفت دختر نمیتونست لبخند شو کنترل کنه...از هیجان
واقعا دلشو برده بود با یه شب اون خودش خواست چون خودش همکاری میکرد دیشب حتا واسه ثانیه ای یا حتا نفس نمیگرفت و ازش جدا نمیشد و پسش نمیزد این یعنی اونم ازش خوشش اومده...!؟
=لباساشو عوض کرد و با حالتی پکر رفت پایین و سر میز نشست...
و مرد حتا ثانیه ای چشاشو از روش بر نمیداشت...اون دختر چقدر زیبا بود چطور انقدر عاشقش شده بود...خدایا...چه عشقی بود
ویو لینو~~~~
=همه نشسته بودن و خانواده ی چوی هم بودن...ای ان در مورد اون تماس و حرفاش,گفته بود...
لینو: نمیدونم منظورت چیه...زنگ زده این حرفارو زده
ای ان: واضحه همه اینارو گفت ...فقط میترسم..
لینو: همونی که من فک میکنم...
ای ان: اره...
یونجون: میتونستید هکش کنید
ای ان: اون لحظه کنار چانگبین بودم همین که قط کرد شروع کرد ولی پیدا نشد یعنی سیمکارت و شکونده
یونجون :ایس سو فاکینگ...
سوهو: مجبوریم به ایستیم...تا یه مدا دیگه...
مینا:.نمیشه
سوهو: مینا...تو هیچی نمیدونی هر کاری در علیه اونا اسیب رسوندن به دختر مونه
=تمام خانواده ساکت بودن و جو سنگین و ناراحتی بود کسی متوجه رفتن لینو نشد...
ادامه دارد.
۴.۱k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.