گس لایتر/پارت ۲۱۵
اما جواب نداد... چون نمیتونست صحبت کنه... دلش نمیخواست اون متوجه بشه که داره گریه میکنه...
از اونجا که حال مساعدی برای رانندگی نداشت و جلوی چشماش از اشک تار میشد گوشه ی خیابون توقف کرد...
آینه ی ماشین رو سمت خودش کج کرد و به صورت خودش نگاهی انداخت...
چشماش خیس بود و ورم کرده...
دستی به چشماش کشید و نفس عمیقی کشید تا بغضش آزاد بشه...
مستقیما به خودش نگاه میکرد...
بایول: بسه... انقد گریه نکن دختر... ازش خلاص میشی!...
این حرفا رو توی آینه به خودش زد... برای تفهیم این موضوع به خودش، جدی و با لحن محکم حرفشو زد...
.
.
آینه رو سر جا برگردوند و به سمت صندلی عقب چرخید تا بطری آب معدنی رو از اونجا برداره...
بعد از این که برداشتش گوشیش دوباره زنگ خورد... جیمین بود!...
حالا که کمی به خودش کنترل پیدا کرده بود میتونست جواب بده...
بایول: الو؟
جیمین: سلام... بایول حالت خوبه؟...
با مکث کوتاهی جواب داد...
بایول: آره... چطور مگه؟
جیمین: هیچی... دیر جواب دادی... گفتم نکنه مشکلی باشه....
گوشه ی لبهاش به سمت پایین کشیده شد... شروع کرد به بازی کردن با دکمه های لباسش...
بایول: توام باخبر شدی پس!...
جیمین نمیتونست انکار کنه... خبر جداییش خبر روز بود...
جیمین: آره... خبرش همه جا هست... نگرانم که حالت خوب نباشه... زنگ زدم که بگم... من همچنان دوستتم... بازم مثل قبل میشیم و بیشتر کنار همیم
بایول: ولی... هیچی مثل قبل نمیشه جیمین!... من هیچیم مثل قبل نیست
جیمین: درسته... معذرت میخوام که رنجتو ناخواسته نادیده گرفتم
بایول: نه... نیازی به عذرخواهی نیست... وقتی تجربش نکردی... از کجا باید بدونی!...
ولی جیمین تجربش کرده بود... دلش میخواست بگه که غم نداشتنش چقدر دل مهربونشو رنج داده... دلش میخواست بگه که تا امروز به عشق اون سراغ دختری نرفته و تنها مونده... ولی امکانش نبود!...
حتی خودشم مجبور بود احساسشو نادیده بگیره تا بتونه با بایول در ارتباط باشه... اگر بایول احساسشو میفهمید ازش فاصله میگرفت...
جیمین: میشه ببینمت؟
بایول: راستش من این روزا حال مساعدی ندارم... اگر بشه بزاریمش برای وقت دیگه... حال تو رو هم بد میکنم
جیمین: من میخوام توی این روزای بد کنارت باشم... البته اگر اجازه بدی!
بایول: ولی...
جیمین: پسرتم بیار... خیلی دوس دارم ببینمش... آدرسم برات اس ام اس میکنم
بایول: باشه... ممنون.
***********
نابی توی دفترش بود... از اونجا که وکیل بایول بود اطلاعات مربوط به پروندش براش از طرف دادگاه ارسال میشد...
با صدای پیامکی که شنید گوشیشو برداشت و عینکشو به چشم زد تا درست متن پیام رو بخونه...
با دیدن مسیج اعصابش به هم ریخت... چاره ای جز اطاعت از قانون نبود... تا این مرحله راه گریزی نداشتن...
باید این خبر ناخوشایند رو به بایول هم میداد... هرچند مایل نبود ولی بایول خودش هم این اتفاق رو پیش بینی کرده بود...
بنابراین باهاش تماس گرفت...
نابی: بایول؟
-بله؟
نابی: برات از طرف دادگاه پیام اومده
-چ...چیه ؟
نابی: ارجاع به روانشناس!... برات وقت تعیین شده!
-آها... حدس میزدم بلاخره بیاد!
نابی: عزیزم نباید خودتو گم کنی... من هواتو دارم... ثابت کن که حالت خوبه و میتونی از بچت نگهداری کنی...
بایول صداشو بالا برد و با بغض جواب داد...
- ولی میدونین که حالم خوب نیست!... من خوب نیستم اوما... من فقط برای پسرم سر پام... چجوری این همه استیصال و بیچارگیمو پنهون کنم؟ من حتی توان یه لبخند مصنوعیم ندارم... چه برسه به اینکه بخوام از اول تا آخر یه جلسه ی تراپی خودمو نرمال نشون بدم.... روزی نیست که از گریه چشام ورم نکنه.... چه خوبی ای!!!
نابی: آروم باش دخترم... آروم عزیزم... من هواتو دارم... من تمام تلاشمو میزارم... باشه؟ ... بیا خونه صحبت میکنیم
-میام...
**********
جونگکوک نتونست دووم بیاره... این همه دوری از پسرش اذیتش میکرد... دلتنگ دیدارش بود و هیچ چیز نمیتونست جلوشو بگیره.... هدف اصلیش دیدار جونگ هون بود... اما به دیدار بایول هم رغبت داشت... بدش نمیومد اونو هم ببینه... هرچند میدونست وضعیت روحی اون چقدر ناپایدار و متغیره... با این وجود بازم از رفتن به عمارت ایم منصرف نشد...
ماشینشو جلوی در متوقف کرد تا نگهبان در رو باز کنه...
دستشو از شیشه بیرون برد و انگشت اشارشو بالا آورد... نگهبان که هنوز دستوری دریافت نکرده بود مبنی بر اینکه مانع ورود جونگکوک بشه بلافاصله در رو باز کرد و اون با ماشینش وارد شد...
.
.
از اونجا که حال مساعدی برای رانندگی نداشت و جلوی چشماش از اشک تار میشد گوشه ی خیابون توقف کرد...
آینه ی ماشین رو سمت خودش کج کرد و به صورت خودش نگاهی انداخت...
چشماش خیس بود و ورم کرده...
دستی به چشماش کشید و نفس عمیقی کشید تا بغضش آزاد بشه...
مستقیما به خودش نگاه میکرد...
بایول: بسه... انقد گریه نکن دختر... ازش خلاص میشی!...
این حرفا رو توی آینه به خودش زد... برای تفهیم این موضوع به خودش، جدی و با لحن محکم حرفشو زد...
.
.
آینه رو سر جا برگردوند و به سمت صندلی عقب چرخید تا بطری آب معدنی رو از اونجا برداره...
بعد از این که برداشتش گوشیش دوباره زنگ خورد... جیمین بود!...
حالا که کمی به خودش کنترل پیدا کرده بود میتونست جواب بده...
بایول: الو؟
جیمین: سلام... بایول حالت خوبه؟...
با مکث کوتاهی جواب داد...
بایول: آره... چطور مگه؟
جیمین: هیچی... دیر جواب دادی... گفتم نکنه مشکلی باشه....
گوشه ی لبهاش به سمت پایین کشیده شد... شروع کرد به بازی کردن با دکمه های لباسش...
بایول: توام باخبر شدی پس!...
جیمین نمیتونست انکار کنه... خبر جداییش خبر روز بود...
جیمین: آره... خبرش همه جا هست... نگرانم که حالت خوب نباشه... زنگ زدم که بگم... من همچنان دوستتم... بازم مثل قبل میشیم و بیشتر کنار همیم
بایول: ولی... هیچی مثل قبل نمیشه جیمین!... من هیچیم مثل قبل نیست
جیمین: درسته... معذرت میخوام که رنجتو ناخواسته نادیده گرفتم
بایول: نه... نیازی به عذرخواهی نیست... وقتی تجربش نکردی... از کجا باید بدونی!...
ولی جیمین تجربش کرده بود... دلش میخواست بگه که غم نداشتنش چقدر دل مهربونشو رنج داده... دلش میخواست بگه که تا امروز به عشق اون سراغ دختری نرفته و تنها مونده... ولی امکانش نبود!...
حتی خودشم مجبور بود احساسشو نادیده بگیره تا بتونه با بایول در ارتباط باشه... اگر بایول احساسشو میفهمید ازش فاصله میگرفت...
جیمین: میشه ببینمت؟
بایول: راستش من این روزا حال مساعدی ندارم... اگر بشه بزاریمش برای وقت دیگه... حال تو رو هم بد میکنم
جیمین: من میخوام توی این روزای بد کنارت باشم... البته اگر اجازه بدی!
بایول: ولی...
جیمین: پسرتم بیار... خیلی دوس دارم ببینمش... آدرسم برات اس ام اس میکنم
بایول: باشه... ممنون.
***********
نابی توی دفترش بود... از اونجا که وکیل بایول بود اطلاعات مربوط به پروندش براش از طرف دادگاه ارسال میشد...
با صدای پیامکی که شنید گوشیشو برداشت و عینکشو به چشم زد تا درست متن پیام رو بخونه...
با دیدن مسیج اعصابش به هم ریخت... چاره ای جز اطاعت از قانون نبود... تا این مرحله راه گریزی نداشتن...
باید این خبر ناخوشایند رو به بایول هم میداد... هرچند مایل نبود ولی بایول خودش هم این اتفاق رو پیش بینی کرده بود...
بنابراین باهاش تماس گرفت...
نابی: بایول؟
-بله؟
نابی: برات از طرف دادگاه پیام اومده
-چ...چیه ؟
نابی: ارجاع به روانشناس!... برات وقت تعیین شده!
-آها... حدس میزدم بلاخره بیاد!
نابی: عزیزم نباید خودتو گم کنی... من هواتو دارم... ثابت کن که حالت خوبه و میتونی از بچت نگهداری کنی...
بایول صداشو بالا برد و با بغض جواب داد...
- ولی میدونین که حالم خوب نیست!... من خوب نیستم اوما... من فقط برای پسرم سر پام... چجوری این همه استیصال و بیچارگیمو پنهون کنم؟ من حتی توان یه لبخند مصنوعیم ندارم... چه برسه به اینکه بخوام از اول تا آخر یه جلسه ی تراپی خودمو نرمال نشون بدم.... روزی نیست که از گریه چشام ورم نکنه.... چه خوبی ای!!!
نابی: آروم باش دخترم... آروم عزیزم... من هواتو دارم... من تمام تلاشمو میزارم... باشه؟ ... بیا خونه صحبت میکنیم
-میام...
**********
جونگکوک نتونست دووم بیاره... این همه دوری از پسرش اذیتش میکرد... دلتنگ دیدارش بود و هیچ چیز نمیتونست جلوشو بگیره.... هدف اصلیش دیدار جونگ هون بود... اما به دیدار بایول هم رغبت داشت... بدش نمیومد اونو هم ببینه... هرچند میدونست وضعیت روحی اون چقدر ناپایدار و متغیره... با این وجود بازم از رفتن به عمارت ایم منصرف نشد...
ماشینشو جلوی در متوقف کرد تا نگهبان در رو باز کنه...
دستشو از شیشه بیرون برد و انگشت اشارشو بالا آورد... نگهبان که هنوز دستوری دریافت نکرده بود مبنی بر اینکه مانع ورود جونگکوک بشه بلافاصله در رو باز کرد و اون با ماشینش وارد شد...
.
.
۲۵.۷k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.