آوای دروغین
فصل دوم
پارت دهم
با صدای پیج شدن یه دکتر چشماشو باز کرد و همونطور گیج و منگ به در و دیوار سفید اتاق نگاه کرد
عادت نداشت تو همچین محیطی بیدار بشه و الان هم گیج بود...بعد از چند لحظه ویندوزش بالا اومد و خواست بلند بشه ولی با گردن گرفتگی شدیدش آخی از بین لبای نیمه بازش بیرون اومد
دیشب تو همون حالت که سرشو روی زانوش گذاشته بود با گریه خوابش برده بود و الان کمر درد و گرفتگی گردن شدید داشت امونشو میبرد...سعی کرد بدنشو حرکت بده و با ماساژ گردنش بدن دردشو بهتر کنه گرچه فرقی به حالش نکرد...پاهاشو دراز کرد و روی تخت دراز کشید...اصلا حوصلهی بلند شدن از روی تخت رو نداشت...میدونست که امروز قراره مرخص بشه...با بی حوصلگی گوشی جیمین رو از میز کنار تخت برداشت تا به ساعت نگاه کنه که دست باند پیچی شدش باعث شد لبخند تلخی روی لباش شکل بگیره...به ساعت نگاه کرد...۱۰ و ۱۲ دقیقه
به زودی هیونگاش روی سرش آوار میشدن
بی حوصله بود و فعلا نمیخواست با کسی حرف بزنه،حتی اگه اون ادم هیونگای عزیزش هم بودن...که البته طولی نکشید که در باز شد و هوسوک هیونگش وارد اتاق شد و پشت سرش هم یونگی داخل شد و در رو پشت سرش بست...زیر لب زمزمه کرد:چرا کائنات انقدر باهام لج میکنه؟
صدای هوسوک باعث شد از فکراش در بیاد و نگاهشو به صورت هیونگش بده:خوبی پسر؟
نگاهشو به دیوار سفید روبروش داد و لب زد:خوبم
نیازی به پرسیدن این سوال نبود،بود؟
به هر حال اگه کسی حالش خوب باشه دست به خودکشی نمیزنه
یونگی:جیمین رفته دنبال کارای مرخصیت
خواست سرشو تکون بده ولی با گردن دردش فقط به آهانی اکتفا کرد
هوسوک:کمپانی بدجوری ترسیده...داره همه رو راضی میکنه تا خبری از کاری که تو کردی به بیرون درز نکنه...میخواد برای جلب کردن توجه ها به سمت دیگهای دوران سربازیمونو شروع کنه...سوکجین هیونگ اولین نفره
نگاهشو به هوسوک داد و با تمسخر گفت:هه...واقعا؟چه قدر هم که به فکرمونن
هوسوک:کمپانیه دیگه...انتظار دیگهای داشتی؟
_نه...نداشتم
با ورود جیمین به اتاق چشمای همه روی جیمین قفل شد
جیمین:آممم...سلام؟
یونگی و هوسوک جوابشو دادن و جونگکوک هنوز با چشمای یخی به جیمین خیره شد بود
جیمین:خوبی؟
مخاطب حرفش جونگکوک بود ولی جونگکوک فقط نگاهشو ازش گرفت و زمزمه کرد:کارای ترخیص تموم شد؟
جیمین:آره تمومه...تهیونگ برات لباس آورده
همزمان کیسهای که تو دستش بود رو بالا گرفت
_میخوام لباسامو بپوشم
همین حرف باعث شد هوسوک و یونگی از اتاق بیرون برن و جیمین با تردید بپرسه:آمم...خودت میتونی بپوشی؟
_آره
جیمین کیسه رو روی تخت رها گرد و از اتاق بیرون رفت...جونگکوک با درد خفیف دستش کنار اومده بود پس به راحتی لباسای آبی رنگ بیمارستان رو با تیشرت و شلوار سفید رنگ تعویض کرد
بهار شده بود و همه جا پر از شکوفه های گیلاس معروف بودن که جونگکوک عاشقشون بود ولی الان چنگی به دلش نمیزدن
پارت دهم
با صدای پیج شدن یه دکتر چشماشو باز کرد و همونطور گیج و منگ به در و دیوار سفید اتاق نگاه کرد
عادت نداشت تو همچین محیطی بیدار بشه و الان هم گیج بود...بعد از چند لحظه ویندوزش بالا اومد و خواست بلند بشه ولی با گردن گرفتگی شدیدش آخی از بین لبای نیمه بازش بیرون اومد
دیشب تو همون حالت که سرشو روی زانوش گذاشته بود با گریه خوابش برده بود و الان کمر درد و گرفتگی گردن شدید داشت امونشو میبرد...سعی کرد بدنشو حرکت بده و با ماساژ گردنش بدن دردشو بهتر کنه گرچه فرقی به حالش نکرد...پاهاشو دراز کرد و روی تخت دراز کشید...اصلا حوصلهی بلند شدن از روی تخت رو نداشت...میدونست که امروز قراره مرخص بشه...با بی حوصلگی گوشی جیمین رو از میز کنار تخت برداشت تا به ساعت نگاه کنه که دست باند پیچی شدش باعث شد لبخند تلخی روی لباش شکل بگیره...به ساعت نگاه کرد...۱۰ و ۱۲ دقیقه
به زودی هیونگاش روی سرش آوار میشدن
بی حوصله بود و فعلا نمیخواست با کسی حرف بزنه،حتی اگه اون ادم هیونگای عزیزش هم بودن...که البته طولی نکشید که در باز شد و هوسوک هیونگش وارد اتاق شد و پشت سرش هم یونگی داخل شد و در رو پشت سرش بست...زیر لب زمزمه کرد:چرا کائنات انقدر باهام لج میکنه؟
صدای هوسوک باعث شد از فکراش در بیاد و نگاهشو به صورت هیونگش بده:خوبی پسر؟
نگاهشو به دیوار سفید روبروش داد و لب زد:خوبم
نیازی به پرسیدن این سوال نبود،بود؟
به هر حال اگه کسی حالش خوب باشه دست به خودکشی نمیزنه
یونگی:جیمین رفته دنبال کارای مرخصیت
خواست سرشو تکون بده ولی با گردن دردش فقط به آهانی اکتفا کرد
هوسوک:کمپانی بدجوری ترسیده...داره همه رو راضی میکنه تا خبری از کاری که تو کردی به بیرون درز نکنه...میخواد برای جلب کردن توجه ها به سمت دیگهای دوران سربازیمونو شروع کنه...سوکجین هیونگ اولین نفره
نگاهشو به هوسوک داد و با تمسخر گفت:هه...واقعا؟چه قدر هم که به فکرمونن
هوسوک:کمپانیه دیگه...انتظار دیگهای داشتی؟
_نه...نداشتم
با ورود جیمین به اتاق چشمای همه روی جیمین قفل شد
جیمین:آممم...سلام؟
یونگی و هوسوک جوابشو دادن و جونگکوک هنوز با چشمای یخی به جیمین خیره شد بود
جیمین:خوبی؟
مخاطب حرفش جونگکوک بود ولی جونگکوک فقط نگاهشو ازش گرفت و زمزمه کرد:کارای ترخیص تموم شد؟
جیمین:آره تمومه...تهیونگ برات لباس آورده
همزمان کیسهای که تو دستش بود رو بالا گرفت
_میخوام لباسامو بپوشم
همین حرف باعث شد هوسوک و یونگی از اتاق بیرون برن و جیمین با تردید بپرسه:آمم...خودت میتونی بپوشی؟
_آره
جیمین کیسه رو روی تخت رها گرد و از اتاق بیرون رفت...جونگکوک با درد خفیف دستش کنار اومده بود پس به راحتی لباسای آبی رنگ بیمارستان رو با تیشرت و شلوار سفید رنگ تعویض کرد
بهار شده بود و همه جا پر از شکوفه های گیلاس معروف بودن که جونگکوک عاشقشون بود ولی الان چنگی به دلش نمیزدن
۳.۳k
۲۰ تیر ۱۴۰۲