p4
پسر: هی صدامو میشنوین؟
یکم عصبانی شدم از جام بلند شدم و گفتم: چرا دنبالم اومدی مگه کار و زندگی نداری
پسر: کار و زندگی من شمایین
اونقدر عصبانی شدم میخواستم بزنمش ولی سوجون جلومو گرفت فهمیدم چرا پدر خوندم یه گوشه ایستاده بود نگاه می کرد
ا/ت: اههه، برو یه جای دیگه حوصله ندارم 😒
پسر: حالا چرا عصبانی میشی، شاید چون تازه اشنا شدیم
پسره رفت منم همونطور عصبانی نشستم
جونگکوک: اون کی بود؟ قضیه چیه؟
منم براش تعریف کردم چی شده
(از زبون جونگکوک)
ا/ت گفت پدر خوندم گفته باید با اون پسر ازدواج کنم یه کم عصبانی شدم چون یه جورایی از ا/ت خوشم میومد
جونگکوک: که اینطور، هعیی مطمئن باش بالاخره تلافی می کنی 😅
ا/ت: امیدوارم 😁
تهیونگ: به به دوستان عزیز اینجا سرشون گرمه
جونگکوک: تهیونگا، اومدی از اول جشن دارم دنبالت می گردم
تهیونگ: واقعا؟ ا/ت بهت نگفت اینجام؟
جونگکوک: مگه میدونسته؟
ا/ت: اخ یادم رفت بگم تهیونگو دیدم
جونگکوک: اشکالی نداره الان که اینجاست
داشتیم با هم حرف می زدیم که یهو تهیونگ به پسر دوست بابام اشاره کرد و گفت: میگم جونگکوک اون چه رابطه ای باهاتون داره که اینجاست؟
جونگکوک: باباش با بابام دوسته، چطور؟
تهیونگ: اخه همکلاسی منه خیلی با هم دعوا می کنیم
(از زبون ا/ت)
( یادم رفت بگم تهیونگ دو سال از ما بزرگتره)
ا/ت: میگم اسمش چیه
تهیونگ: جیهوپ، چطور؟
منم بهش گفتم قضیه چیه، خیلی زود بهشون گفتم اما خب اونا بهترین دوستای منن نتونستم بهشون نگم ولی خب قبول دارم یکم زود گفتم
تهیونگ: که اینطور، اهه باورم نمیشه
خلاصه بعدش نشستیم کلا حرف می زدیم هیچی نمیخوردیم که یهو دیدم سوهو اومد
سوهو: ا/ت پاشو میخوایم بریم
ا/ت: باشه
جام خون سر کشیدم و از بچه ها خداحافظی کردم بعدش بلند شدم رفتم دنبال سوهو سوار ماشین شدیم رفتیم خونه رفتم طبقه ی بالا تو اتاقم لباسمو عوض کردم رو تخت ولو شدم خیلی خسته شده بودم
(یه ساعت بعد)
گوشیم زنگ خورد
ا/ت: الو
سوجون: الو، بیداری؟
ا/ت: نه خوابم، اره بیدارم
سوجون: میتونی بیای اینجا کمک کنی؟
ا/ت: کمک؟ برای چی؟
سوجون: مهمونا دیگه رفتن کسی نیست اینجارو تمیز کنیم فقط من و تهیونگ اینجاییم و چند تا از مهمونا
ا/ت: باشه میام
سوجون: باشه فقط اون لباسم که خونه ی شماستم بیار من با کت و شلوار نمی تونم تمیز کنم
ا/ت: باشه الان میام
لباس پوشیدم اروم بدون اینکه بابام و سوهو بفهمن از خونه بیرون اومدم اولش دوییدم تا از خونه دور بشم اما کم کم دیگه اروم راه رفتم
همه جا ساکت بود و هیچ کس دور و اطراف نبود.یکم که رفتم خونه ی جونگکوک و داشتم میدیدم سریع تر راه رفتم که احساس کردم یکی داره تعقیبم میکنه یکم دیگه که راه رفتم هنوز یه حسی بهم می گفت هی یکی داره تعقیبت میکنه
یه دفعه پشت سرمو نگاه کردم اما کسی پشت سرم نبود گفتم حتما خیالاتی شدم
وارد قصر جونگکوک شدم سوجون اونجا منتظرم واستاده بود
ا/ت: سلام
سوجون: سلام اومدی؟
ا/ت: نه نیومدم، بیا لباست
جونگکوک: سلام ا/ت
ا/ت: سلام
سوجون: خب بیاین تمیز کنیم
جونگکوک: بریم
ادامه دارد...
شرط
۱۲ لایک
یکم عصبانی شدم از جام بلند شدم و گفتم: چرا دنبالم اومدی مگه کار و زندگی نداری
پسر: کار و زندگی من شمایین
اونقدر عصبانی شدم میخواستم بزنمش ولی سوجون جلومو گرفت فهمیدم چرا پدر خوندم یه گوشه ایستاده بود نگاه می کرد
ا/ت: اههه، برو یه جای دیگه حوصله ندارم 😒
پسر: حالا چرا عصبانی میشی، شاید چون تازه اشنا شدیم
پسره رفت منم همونطور عصبانی نشستم
جونگکوک: اون کی بود؟ قضیه چیه؟
منم براش تعریف کردم چی شده
(از زبون جونگکوک)
ا/ت گفت پدر خوندم گفته باید با اون پسر ازدواج کنم یه کم عصبانی شدم چون یه جورایی از ا/ت خوشم میومد
جونگکوک: که اینطور، هعیی مطمئن باش بالاخره تلافی می کنی 😅
ا/ت: امیدوارم 😁
تهیونگ: به به دوستان عزیز اینجا سرشون گرمه
جونگکوک: تهیونگا، اومدی از اول جشن دارم دنبالت می گردم
تهیونگ: واقعا؟ ا/ت بهت نگفت اینجام؟
جونگکوک: مگه میدونسته؟
ا/ت: اخ یادم رفت بگم تهیونگو دیدم
جونگکوک: اشکالی نداره الان که اینجاست
داشتیم با هم حرف می زدیم که یهو تهیونگ به پسر دوست بابام اشاره کرد و گفت: میگم جونگکوک اون چه رابطه ای باهاتون داره که اینجاست؟
جونگکوک: باباش با بابام دوسته، چطور؟
تهیونگ: اخه همکلاسی منه خیلی با هم دعوا می کنیم
(از زبون ا/ت)
( یادم رفت بگم تهیونگ دو سال از ما بزرگتره)
ا/ت: میگم اسمش چیه
تهیونگ: جیهوپ، چطور؟
منم بهش گفتم قضیه چیه، خیلی زود بهشون گفتم اما خب اونا بهترین دوستای منن نتونستم بهشون نگم ولی خب قبول دارم یکم زود گفتم
تهیونگ: که اینطور، اهه باورم نمیشه
خلاصه بعدش نشستیم کلا حرف می زدیم هیچی نمیخوردیم که یهو دیدم سوهو اومد
سوهو: ا/ت پاشو میخوایم بریم
ا/ت: باشه
جام خون سر کشیدم و از بچه ها خداحافظی کردم بعدش بلند شدم رفتم دنبال سوهو سوار ماشین شدیم رفتیم خونه رفتم طبقه ی بالا تو اتاقم لباسمو عوض کردم رو تخت ولو شدم خیلی خسته شده بودم
(یه ساعت بعد)
گوشیم زنگ خورد
ا/ت: الو
سوجون: الو، بیداری؟
ا/ت: نه خوابم، اره بیدارم
سوجون: میتونی بیای اینجا کمک کنی؟
ا/ت: کمک؟ برای چی؟
سوجون: مهمونا دیگه رفتن کسی نیست اینجارو تمیز کنیم فقط من و تهیونگ اینجاییم و چند تا از مهمونا
ا/ت: باشه میام
سوجون: باشه فقط اون لباسم که خونه ی شماستم بیار من با کت و شلوار نمی تونم تمیز کنم
ا/ت: باشه الان میام
لباس پوشیدم اروم بدون اینکه بابام و سوهو بفهمن از خونه بیرون اومدم اولش دوییدم تا از خونه دور بشم اما کم کم دیگه اروم راه رفتم
همه جا ساکت بود و هیچ کس دور و اطراف نبود.یکم که رفتم خونه ی جونگکوک و داشتم میدیدم سریع تر راه رفتم که احساس کردم یکی داره تعقیبم میکنه یکم دیگه که راه رفتم هنوز یه حسی بهم می گفت هی یکی داره تعقیبت میکنه
یه دفعه پشت سرمو نگاه کردم اما کسی پشت سرم نبود گفتم حتما خیالاتی شدم
وارد قصر جونگکوک شدم سوجون اونجا منتظرم واستاده بود
ا/ت: سلام
سوجون: سلام اومدی؟
ا/ت: نه نیومدم، بیا لباست
جونگکوک: سلام ا/ت
ا/ت: سلام
سوجون: خب بیاین تمیز کنیم
جونگکوک: بریم
ادامه دارد...
شرط
۱۲ لایک
۱۷.۵k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.