چند پارتی «یونگی»🌸🦕✨²
_خوشبختم... حالا جوابمو ندادی.. چرا اینجایی یا اصلا جایی برای موندن داری؟ ات سرشو پایین انداخت.. _بیا بریم خونه ی من... اونجا زخماتو پانسمان میکنم و بعدا درباره ی این موضوع حرف میزنیم باشه؟ +ب باشه یونگی ات رو کول کرد و به طرف خونه ش که در نزدیکی بود حرکت کرد.... وارد شد و ات رو روی تخت گذاشت.... بلاخره پانسمانش تموم شد ولی ات حتی یه کلمه هم حرف نزده بود... _چرا اینجایی نگفتی؟ ات نفس عمیقی کشید و شروع به تعریف کردن زندگیش کرد... از تنفر خانوادش بهش تا فرار کردنش به سئول... یونگی لبخندی زد و دستای ات رو توی دستاش گرفت _از زندگیت خجالت نکش.. من و تو شبیه همیم.. منم آدمیم که به ساز و موسیقی علاقه داشت ولی خانوادش حمایتش نمیکرد منم به سئول پناه بردم.... درسته! یونگی پسری بود که از خانوادش حمایت نمیشد نوت هاش پاره میشد ساز هاش توسط خانوادش شکسته میشد.. و در آخر خانوادش رو ترک کرده بود و به سئول رو آورده بود _میتونی پیش من بمونی... درسته خونه ی کوچیکیه ولی شاید روزی موفق شدم و 100 برابر بزرگ تر از این خونه خریدم... اونوقت بازم میزارم به خونه م پناه ببری.... +ت تو منو قبول داری؟ ی یعنی میزاری پیشت بمونم؟ _اوهوم... توهم مثل منی توهم فقط راه زندگیتو گم کردی..منم کسیو ندارم که راهمو باهاش طی کنم... میشه پیشم بمونی.... ؟ ات که از معصومیت پسر روبه روش تعجب کرده بود ناخودآگاه خودشو بغل یونگی پرت کرد یونگی هم پسش نزد و بغلش کرد +تا ابد پیشت میمونم... تا ابد پیشم بمون... توی زندگیت همراهیت میکنم... _تا ابد دوستت میمونم.... ات یاا(پایان فلش بک :|) اشکاش رو پاک کرد و به راه افتاد... باید از هوسوک میشنید که چرا یونگی یهو باهاش اینطوری شده... به هر حال هوسوک تنها کسی بود که همیشه از یونگی خبر داشت... ______________________________بعد از رفتن
ات پوفی از سر کلافگی کشید و روی مبل نشست.... بهش قول داده بود خونه ش صد برابر بزرگتر بشه موفق بشه بهش قول داده بود تا ابد پیشش بمونه و دوستش باشه اما... بهش قول نداده بود عاشقش نشه... اون حتی فکرشم نمیکرد دلشو به رفیقش بسپاره.. اون فقط میترسید که ات پسش بزنه و شکسته بشه... فکر میکرد اگه ات رو بشکنه موفق میشه تا کم کم فراموشش کنه هوسوک بهش گفته بود جرعتش رو جمع کنه و بهش اعتراف کنه اما یونگی ترسو تر از این حرفا بود... خودش هم خوب میدونست ات نمیتونه باور کنه که رفیق ده سالش بهش این حرفا رو گفته اما این فقط یه مانع برای این بود که عشقش نسبت به اون رو فراموش کنه اما ناموفق بود... با پیامک گوشیش به خودش اومد از طرف هوسوک بود بازش کرد (*هیونگ... متاسفم اما من همه چیز رو درباره ی عشقت به ات میگم... اگه تو دل جرعتشو نداری و میترسی پست بزنه... من بهش میگم یونگیا یکم به خودت بیا ات اینقدر ها هم سنگدل نیست الانم پیش منه پس من بجای تو میگم بهش) با بهت به صفحه ی گوشیش زل زده بود... هوسوک داشت چیکار میکرد؟ اون نمیتونست بزاره همه چیز رو به ات تعریف کنه... از خونه ش خارج شد و با عجله سوار ماشینش شد تا هرچه دیر نشده مانع گفتن هوسوک میشد
ات پوفی از سر کلافگی کشید و روی مبل نشست.... بهش قول داده بود خونه ش صد برابر بزرگتر بشه موفق بشه بهش قول داده بود تا ابد پیشش بمونه و دوستش باشه اما... بهش قول نداده بود عاشقش نشه... اون حتی فکرشم نمیکرد دلشو به رفیقش بسپاره.. اون فقط میترسید که ات پسش بزنه و شکسته بشه... فکر میکرد اگه ات رو بشکنه موفق میشه تا کم کم فراموشش کنه هوسوک بهش گفته بود جرعتش رو جمع کنه و بهش اعتراف کنه اما یونگی ترسو تر از این حرفا بود... خودش هم خوب میدونست ات نمیتونه باور کنه که رفیق ده سالش بهش این حرفا رو گفته اما این فقط یه مانع برای این بود که عشقش نسبت به اون رو فراموش کنه اما ناموفق بود... با پیامک گوشیش به خودش اومد از طرف هوسوک بود بازش کرد (*هیونگ... متاسفم اما من همه چیز رو درباره ی عشقت به ات میگم... اگه تو دل جرعتشو نداری و میترسی پست بزنه... من بهش میگم یونگیا یکم به خودت بیا ات اینقدر ها هم سنگدل نیست الانم پیش منه پس من بجای تو میگم بهش) با بهت به صفحه ی گوشیش زل زده بود... هوسوک داشت چیکار میکرد؟ اون نمیتونست بزاره همه چیز رو به ات تعریف کنه... از خونه ش خارج شد و با عجله سوار ماشینش شد تا هرچه دیر نشده مانع گفتن هوسوک میشد
۱۱.۳k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.